part 15:لکه سیاه

1K 266 18
                                    

پایان فلش بک

بیرون اتوبوس تاریک بود و روی صندلی کنار شیشه اتوبوس نشسته بودم. یک ایستگاه از روستا دور شده بودیم و مردم دونه دونه اتوبوس رو شلوغ کردن.
دوباره حرکت کرد.
پنجره دوباره یخ بسته بود.
خالی بودم.مثل زمین تاریک و برف پوشیده بیرون اتوبوس. بوی عود معبد سرم رو به درد آورده بود.

اون هنوز خیلی جوون بود واسه مردن  و سرحال تر از این بود که سرطان داشته باشه.
سرم رو به شیشه اتوبوس تکیه دادم. بخار بازدمم که بیشتر شبیه آه بود شیشه رو تار کرد.
صفحه گوشیم رو باز کردم.
یک روز کامل من توی روستا بودم و تهیونگ نیومد.حتی نگفت نیومده،نمیاد یا نمخاد که بیاد،فقط منو اونجا کاشت.

دیگه جذابیتی نداشت که اون مکان رو بگردم.
اونجا فقط ساحل صخره ای بود ،جنگل های غیرقابل نفوذ و مزارع برنج که از تعداد خونه ها بیشتر بودن.
وقتی که برنجی نمیکاشتن اونجا چیزی جز چندتا در و تخته نبود.

تصمیم گرفتم که هر وقت زنگ زد بدون دلخوری جواب بدم!
تنها کاری که از پسش بر می اومدم.
هنوز هم اون تصویر بوته توت‌فرنگی و اون چهره ای که  باورم نمیشد تهیونگ از من کشیده بود بیشترین چیزی بود که ذهنمو درگیر کرده بود.
با خودکار روی کف دست سرخ شده ام نوشتم"ته ته"
یعنی خوشحال میشد اگه اون نقاشی رو توی دفترش میدیدش؟

چشمام رو بستم .سرمای شیشه گونه ام رو اذیت میکرد
دستم رو توی جیب کاپشن پف کرده مشکیم فرو کردم.
فقط میخاستم بخابم و به هیچ موضوعی فکر نکنم.حتی به مرگ جیهون.

وقتی به سئول رسیدم تهیونگ هنوز زنگ نزده بود.
از اتوبوس پایین پریدم.
به جیهون فکر نمی‌کردم .از اینکه فکر نمی‌کردم هم چندان شرمسار نبودم.فقط سنگینی ای رو حس میکردم.
وقتی پاهام زمین خیس بارون سئول رو لمس کرد ساعت ده شب بود و خیابون مثل همیشه شلوغ بود.
بارون اومده بود و برفها رو شسته بود.به همون زودی یک  ترم تموم شد و تعطیلات زمستانه تا ترم بهار شروع شده بود.

ایستگاه اتوبوس ها رو پشت سر گذاشتم و هندزفری رو توی گوشم چپوندم .
حتی به آهنگی که دم گوشم فریاد میزد گوش نمیدادم.
خیابون شلوغ و شلوغتر میشد.
مردهای کت و شلوار پوش سمت بار و کازینو میرفتن و بو و بخار غذا های خیابونی فضا رو در چنگ گرفته بود.
نور تابلو ها و ماشین های درحال عبور قاب شهر رو پر تر میکردن.

قفل گوشیم رو باز کردم.
تهیونگ هنوز هیچ خبری نداده بود.
"پارتی دعوتی جئون !میای؟"
جیمین ایمیل داده بود.در جوابش با ذوق نوشتم.
"میام دنبالت ،آدرس بده"
چند دقیقه بعد آدرس خونه جیمین کف دستم بود که چندتا خیابون ازم فاصله داشت.
چراغ راهنما سبز شده بود. همراه سیل جمعیت از خیابون رد شدم.
_________________
*یونگی*

روی کاناپه خشکم زده بود.
به اون همه نور عادت نداشتم.
جیمین سلامی کرد و درباره پارتی ازم پرسید. بعد همونجا روی راه‌پله ایستاد.
فقط بخاطر اینکه مادرش اونجا بود "هومی" گفتم.

white voice[completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora