part 7: گلخونه توت فرنگی

1.7K 402 28
                                    

*جونگکوک*
وقتی هر روز بیدار میشدم تهیونگ زود تر از خونه خارج شده بود پس سعی کردم زود تر بیدار شم.
ساعت هفت صبح،گ باز هم کسی سر جاش نبود.
روز بعد ساعت شیش بیدار شدم و تهیونگ سر جاش و زیر لحاف به خودش پیچیده بود.

نمی‌دونم چرا اصلن زود بیدار میشدم، میشد به راحتی عصر دنبالش راه بیفتم و ببینم مخفی گاهش کجاست.
هیچ‌جا نبود، کنار اسکله یا اطراف خونه جیهون یا اون کلبه قدیمی.من فقط توی سکوت جاده داغ روستا رو طی میکردم. یعنی برای تهیونگ هر تابستون همیشه همینقدر تنها و خسته کننده بود.

اون خودش همه چیز رو شروع کرده بود ولی بعدش فرار میکرد و مسئولیت همه چیز رو روی دوش من مینداخت. منی که هیچ حس مسئولیت پذیری ای نداشتم.
روز بعد با خشم ساعت پنج صبح چشمای قرمزم رو باز کردم و متوجه نور کم ی چراغ مطالعه شدم.
پاهای تهیونگ رو دیدم که چهارزانو کنار بالشتم نشسته بود و دفترچه ای روشون بود.

بلافاصله نور چراغ خاموش و تهیونگ با ی حرکت خودش رو زیر پتو پرت کرد. من نتونستم جلوی پلکهام رو بگیرم که روی چشمای دردناکم نیفتن.
کم کم بیشتر به این فکر می افتادم که بوسه ی تهیونگ با من کاملا شبیه بوسه من و جیهون بود. شاید تهیونگ ، فقط توی ی لحظه کاری انجام داده و دیگه نمیخاد دوباره تکرارش کنه. درست مثل کاری که من با جیهون کردم.

وقتی بیدار شدم دوباره تهیونگ غیبش زده بود، پس تصمیم گرفتم اینبار پیاده بیرون نرم و بهترین ابزار همون دوچرخه قراضه بود.
هوا اون روز یکم ابری بود.
اطراف حیاط رو دید زدم؛ خبری از تهیونگ نبود پس با ترس و لرز روی زین دوچرخه نشستم.
"باید هر روز یادآوری کنم اون دوچرخه مال تو نیست"
با شنیدن صدای بیرحمش برگشتم.

احتمالا باید با ی لبخند ملیح نزدیک می اومد و درحالی که شونه ام رو ماساژ میداد گونه ام رو میبوسید. این انتظاری بود که من داشتم؟
کلاه حصیری و چکمه های زرد و گلی به پا داشت.
کجا خودشو قایم کرده بود که ندیدم؟
مثل احمق ها لبخند میزدم .اما موجه بنظر می‌رسید اون هم با مرغی که توی دستش در حال پر پر زدن بود.

نگاهم و دنبال کرد و بعد از دیدن مرغ با صورت پکر بهم زل زد.
"مرغ ندیدی؟"
"چرا"
جواب چرندی بود؟!چرا مرغ دیدم !
بدون هیچ حسی گفت.
"از دوچرخه بیا پایین"
کلافه غر غر کردم.
"بیخیال بزار این دوچرخه رو شریک بشیم"
جوری رفتار میکردیم انگار چندشب پیش اتفاقی نیفتاده بود. کاش می‌تونستم ذهنش رو بخونم.

با شنیدن ایده ام از زبون تهیونگ ذوق کردم.
"منم برسون"
پشت زین دوچرخه روی تکه تخته ای که بهش وصل شده بود نشست.
پام رو روی رکاب فشار دادم.
با حس حلقه ی دستهای تهیونگ دور کمرم احساس ضعف کردم.
ماهیچه های شکمم منقبض شده بودن و نفس کشیدن سخت شده بود.

با گذاشتن سرش روی کمر و کتفم ضربان قلبم رو توی گلوم حس کردم.
به سختی رکاب میزدم.
اون لعنتی انگشتانش رو روی شکمم میرقصوند.
برخورد نفسش به کمرم باعث میشد پوستم گر بگیره.
حتی نپرسیدم کجا میخاست بره.
برای اینکه حداقل خودم با ضربات شدید قلبم دیوونه نشم سوال پرسیدم.
"مرغه کو..کوجاست؟"
فورا به زبون اورد:
"ولش کردم "
با ترس مسیر پشت سرمون رو نگاه کردم، یعنی مرغ بیچاره رو پرت کرده بود؟
"نترس،قبل از اینکه سوار شم انداختمش"
لحن خشک تهیونگ باعث دیوونگی بیشتر قلبم شد.
حتی اوپ لحنش هم برام جالب شده بود.

white voice[completed]Where stories live. Discover now