part 24:جسارت

978 254 38
                                    

توی تمام مدتی که جونگکوک نبود به هیچ پوتین مشکی ای توی پیاده رو نگاه نکردم و فقط به سنگفرش خیابون ها چشم میدوختم. اما توی سئول به هر پایی که از کنارم رد میشد با چشمام حمله میکردم. به امید اینکه پوتین مشکی ای باشه که دور پای جونگکوک پیچیده.
مسابقه مدرسه تموم شده بود و تونستم با سونگیو جونگکوک رو در پایان ی دعوا پیدا کنم.

نگاه نمی‌کرد.
شاید از ترس بود.
ترس اینکه می‌دونه من میدونم. راستش دلم برای اون جسارتش توی تابستون تنگ شده بود . میخاستم بهم زل بزنه و بگه که به پسرا گرایش دارم.شاید حتی خوشحال بشم که کراش بچگیم رو مال خودش کنه.
همه چیز اون روز ها خوب بود .چون من بعضی چیز ها رو نمیدونستم یا نمیخاستم که بدونم . نمیخاستم بدونم ک افراد دیگه ای هم جز من توی زندگی جونگکوک بودن.
شاید سونگیو فقط ی ورق پرت و پلا از داستان جونگکوک بود و غول های بزرگ تری سر راهم قرار داشتن.

اینکه دیدم بین اونهمه آدم فقط جونگکوک حامی اون پسر کتک خورده بود برام مثل ی رویا میموند. از اینکه یکی هم اون پسر پررو رو کتک زده بود خوشحال بودم.
اون اتفاق  باعث شد چشم و گوش بسته و مخفیانه حسی ک درونم داشتم عمیق تر بشه.
روبه روش ایستاده بودم و بعد از سلام مختصری بهش خیره بودم.حتی نمی‌تونستم برخلاف میلم به پلک هام حرکت مختصری بدم.

خاستم دهنم رو باز کنم ک متوجه شدم نگاهش به آسفالت کف مدرسه است.  کنارش سونگیو سرسختانه ایستاده و پا پس نمیکشید.
جونگکوک زیر لب می‌خندید .نور لامپ زرد رنگ پیاده رو خط فک و گونه اش رو بیشتر به نمایش میزاشت و میتونستم لطافتش رو با چشمام هم لمس کنم .اما بعید میدونستم ک خندش بخاطر حضور من بوده باشه.

اگه به خودم بود بغلش میکردم ولی انگار ی حصار که قبلاً بینمون نبود حالا شکل گرفته بود. شاید داشتم به چیزی ک درحال فروپاشی بود آویزون میشدم.
هوای سردد و زمین سفت باعث نمیشد حس زیاد بدی پیدا کنم .گرم بود،هیچی احساس نمیشد. به لطف لبخند ریز گوشه ی لب جونگکوک و سرش ک پایین بود، نور لامپ خیابون ک سوسو میکرد میتونست با گرمای خورشید وسط تابستون برابری کنه. فقط کافی بود جلو تر برم دستاشو محکم فشار بدم و بغلش کنم .

هیچ چیز بیشتر از سونگیو و سر تکون دادن های جونگکوک ،بی توجه به من ،آزار دهنده نبود.
من اضافی بودم؟
بریده بریده گفتم و کمی مکث کردم:
"بیماریت ....بهتر شد....جونگکوک؟"
جونگکوک که هنوز لبخند محوی به لبش بود بلاخره بهم نگاه کرد و با بهت پرسید:
"کدوم مریضی؟"
سریع خودم رو از بحث کندم چون مستقیم توی چشمام نگاه کرد .تیز و برنده.
فکر کردم اگه بیشتر بهش زل بزنم ممکنه تا ته چشمام رو ببینه و فکرم رو بخونه.

زمزمه کردم: "هیچی"
سونگیو از جونگکوک که حالا کمی دستپاچه شده بود سوالی کرد و جونگکوک مشتاقانه بهش جواب داد. انگار که از دست سوال من نجات پیدا کرده باشه. هیچوقت سونگیو رو ی رقیب ندیدم ولی حتی اون هم داشت ازم جلو میزد.
اگه میتونستم اون لحظه شکننده رو با ی مکان خاص تر و به یاد موندنی تر عوض کنم بهتر میشد.
مثلا با ی دعوت بیرون رفتن

white voice[completed]Where stories live. Discover now