part 8:دست ها

1.7K 370 25
                                    


یک ماه بعد
*جونگکوک*
تن خسته ام رو روی تخت پرت کردم.
نگاهی به میز کنارم انداختم
پر بود از قوطی های خالی نوشابه.
پرده های پنجره نمیزاشتن نور وارد اتاق بشه و هاله غبار آلودی از نور توی نیمی از فضای وسیع اتاق پاشیده بود.
گوشیم به شارژر توی پریز وصل بود و سیم های هندزفری دورتادورش پیچیده بودن.
تو این مدت چقدر حس میکردم بزرگتر شدم.
آسودگی داشت.

فلش بک

یکی از کشو های کمد توی اتاق رو میگشتم.
یادم می‌اومد تهیونگ چندبار از توش سی دی در آورد و فیلم نگاه کرد.
ی عالمه بودن.
زیر لایه ای از خاک مدفون بودن و کلاسیک ب نظر می‌رسیدن.
چند تا رو برداشتم و نگاهی انداختم.
چرت،چرند ،مضحک ،بی معنی.

روی زمین گذاشتم و دوباره توی کشو خم شدم.
زیرشون ی دفتر بزرگ خودنمایی میکرد.
سعی کردم مقاومت کنم و برش ندارم،ولی نتونستم.
با احتیاط از ته کشو بیرون کشیدمش.
جلد سفیدی داشت و خیلی ساده بود.
بازش کردم.
تهیونگ هنر میخوند،جالب بود که توی دفترش چی میگذره.

صفحه اول ی منظره از دریا و اسکله بود.
اون واقعا خوب نقاشی میکشید.
جزئیات و موج ها رو به نرمی رقم کرده بود.
ورق زدم.
صفحه ی بعد،چندتا دست روی صفحه نقش بسته بود.
خط خطی هاش کنار هم قرار گرفته بودن و بندهای انگشتها رو نشون میدادن.
انحنایی که نوک انگشتها کشیده بود منو به وجد می آورد.

صفحه ی بعدی خالی بود.
و خالی و خالی و خالی
ورقه ها پشت سر هم رد میشدن.
به صفحات آخر رسیدم.
احتمالا ی چیزی که معنی خاصی داشته باشه رو باید پیدا میکردم.
ی شخص که توی خودش مچاله شده  بود و خط های منحنی و تیره و روشن روی سر بازوهایش  و موهاش تصویر رو پریشون به نمایش می‌گذاشت.
اون خیلی واقعی و بینظیر بود .
خطوطی که رسم شده بودن نشون از حرفه ای بودن نقاش داشت.

به سختی ازش دل کندم و صفحه ی دیگه ای رو باز کردم.
طرح اولیه ی چهره‌ای بود که جز چشماش چیز دیگه ای کامل نشده بود.
تهیونگ خیلی ساده بود.
حتی نقاشی هاش..
یعنی هیچ چیز دیگه ای نبود که از تصوراتش بیرون آمده باشه؟

شاید منم همون قدر ساده بودم و افکار شلوغم همه توهم بود.توهم خودبزرگ بینی.
صدای کشیده شدن در میخکوبم کرد.
دفتر رو پشتم قایم کردم.
تهیونگ نگاه مختصری کرد و مدتی بعد به دیوار روبه روم تکیه داد و نشست.
دهنش پر بود.
نفهمیدم چی می‌گفت .فقط به کشو اشاره میکرد.

رنگم پرید و دفتر رو بیشتر توی دستم فشردم.
اینبار چیزی که توی دهنش بود رو قورت داد.
"بیا فیلم ببینیم"
"فیلم های زیاد جالبی نیستن"
"میدونم.منم نمیخام فقط نگاهشون کنم"
منو یاد همون عصر انداخت که فیلم ورزشی رو نگاه میکردیم. بعد از لحظاتی دوباره صداش رو شنیدم ، کف اتاق نشسته بود.

white voice[completed]Where stories live. Discover now