part 17: آدمک سه پا

1K 258 25
                                    

*یونگی*
نمی دونستم ساعت چند بود. شاید چهار صبح؟
دوباره توی ماشین زرد و براق مادر جیمین نشسته بودیم و اینبار از پارتی برمیگشتیم.
سرم رو به شیشه تکیه داده بودم،خسته بودم.
از بینیم خون میومد ولی پس زمینه ی ذهنم شده بود.
جیمین رانندگی میکرد،احتمالا زیاد الکل نخورده بوده که میتونست با هوشیاری رانندگی کنه.

خیابون پر نور چراغ های ماشین و تابلو های نئون بود.
شیشه رو پایین آوردم و گذاشتم باد سرسام آور چشمای در ناکم رو بسوزونه و موهام رو بکنه.
زخم گوشه لبم که تمدید شده بود ، تا پایین تر رو شکافته بود و با برخورد باد می‌سوخت.

جیمین هیچ حرفی نمیزد،هیچی! اون همیشه پر حرف بود ولی من اینبار راضی بودم که اون حرف نمیزد،
شاید از کاراش پشیمون بود؟!
شاید از این جمع سه نفره بدش می اومد.
اصلا مهم نبود ،فقط حس میکردم جیمین رو درست نشناخته بودم.

داشتن ی دوست چیز بدی نیست ولی همون لحظه توی ماشین تمومش کردم ؛افکار توی ذهنم رو میگم! از اینکه به راحتی حذف میکردم خوشم می‌اومد.
دوباره کتک خورده بودم‌،حتی توی مهمونی. تمام مدت هم همون بیرون نشسته بودم. اگه میتونستم هنوز هم همونجا می‌نشستم و هر کسی که حالم رو میپرسید، جر میدادم .

مثل الان فقط چشمام باز بودن.در واقع مغزم کار نمی‌کرد.
نگاهم رو از خیابون گرفتم و به جونگکوک دادم که کنار جیمین وا رفته بود.
چشماش جوری بودن که انگار هر لحظه میخاد گریه کنه.
سرش پایین بود .گاهی هم موهاش رو چنگ میزد و مثل من به شیشه تکیه میداد.

اون هم ی شکست خورده‌ی ضعیف مثل من بود؟
من فقط لب و دهن بودم.
برعکس تصوراتم همه جا و همیشه باید له میشدم؟یعنی هیچ کاری هم از دستم بر نمیومد؟
چرا ! ی مشت بهش زدم ولی باعث شد سر بند انگشتام دردناک تر بشه.
*ی پیانیست نباید انگشتهاش آسیب ببینن؟*
جمله جیمین تو ذهنم تکرار شد و به کف دستام نگاه کردم
میتونستم از دستام مراقبت کنم؟
نه مثل اینکه توان اون رو هم نداشتم.

جونگکوک صدای موزیک رو تا جایی که میتونست زیاد کرد ، به صندلی تکیه زد و چشماش رو بست.
دستش رو روی پیشونیش گذاشت.
مثل شکست خورده ها بود ولی نه به اندازه من!
پولدار بی درد!چرا دروغ بگم؟!حسودیم میشد.
اینکه همش زخمی میشدم.
دلم میخواست بدونم بدون درد پهلو و فک هم میشه زنده موند؟دلم میخاست پیانو رو هنوز داشته باشم ،دلم میخاست از دستام محافظت کنم .اما باز هم ثابت میکردم که همه ی اون "دلم میخاد" ها رو در واقع نمیخام.

شاید میترسیدم!شاید عادت نداشتم؟
به هر دلیلی که بود پسشون میزدم.
مثل همون چند دقیقه پیش که جیمین میخاست دوباره صورت داغونم رو صاف و صوف کنه. من پسش زدم و عقب کشیدم.
حس خوبی بود که از کسی متنفر باشم
از اون پسر بدم میاد !حالم ازش بهم میخوره!
کسی بود که به راحتی میتونستم با متنفر بودن ازش خودم رو آروم کنم. تا قبل از پارتی آدم بی دفاع و ساده ای به نظر می‌رسید.
اما بیشتر از اون تنفر نسبت به جونگکوک ذهنم رو از حال بهم زنی خودم پرت میکرد.

white voice[completed]Where stories live. Discover now