part 13: بزرگترین حقه خدا

1.1K 293 46
                                    

*جونگکوک*
چشمهام رو باز کردم و نا امید کننده ترین تصویر دنیا رو پیش روم دیدم .من هنوز توی اتوبوس بودم و بیرون برفی بود . اون کشتزار گندم نزدیک جاده هم وجود نداشت. من تهیونگ رو ندیده و لمس نکرده بودم.
فقط توی خوابم بود.ولی خیلی گرم و واقعی بنظر میرسید.

اولین قدم رو بیرون از اتوبوس گذاشتم.
روستا سرد تر از داخل اتوبوس بود. برف سنگین کنار جاده تلنبار شده بود اما گلخونه گرم به نظر می‌رسید.
از اون بالا خونه ها رو می‌دیدم که سقفشون بجای خزه پوشیده از برف بود.
بی صبرانه روی جاده لیز قدم انداختم.
این همون مسیری بود که تهیونگ رو کول کردم،هنوز هم بنظرم اون حرکت یکی از خفن ترین کارهام بوده.

به این زودی که فراموشش نمی‌کرد مگه نه؟ولی اون که قولی نداده بود.
چند قدم دیگه پایین اومدم.
جنگل کوچیک سمت دیگه ی جاده لخت شده بود.
صدای جیرجیرک ها دیگه باد و موج رو همراهی نمی‌کرد.
از اونجا به اسکله و سوپر مارکت کنارش هم دید داشتم ،اسکله هنوز هم مخروبه بود.
باغچه ی گوجه فرنگی پیرزن از اونجا مشخص بود ولی گل‌های آفتابگردون نداشت،خونه ها حتی به هم چسبیده تر به نظر میومدن.

وارد کوچه شدم.
زمین های وسیع شالیزار خالی بودن، باغچه ها و درخت‌های یخ زده توی حیاط خونه ها تنها سرسبزی اونجا بودن، انگار مرده بود.
حصار خونه پیرزن شکسته بود.
از روش داخل پریدم.
بجای چمن های بلند و نامنظم حیاط ، برف بود که تا مچ پاهام پیش می‌رفت.

دوچرخه مثل همیشه کنار درخت تکیه نداده بود.
کوزه های بزرگ وسط حیاط بودن و هنوز میوه های خشک شده به زیر شیروانی خونه آویرزون بودن.
به زحمت حیاط برفی رو طی کردم.
از تک پله ی جلوی در بالا رفتم و کفشهام رو کندم.
وقتی در رو کشیدم تهیونگ جلوی تلویزیون روی زمین سرد دراز نکشیده بود.
پیرزن ی گوشه مشغول بافتن نبود.
خالی ،تاریک و سرد بود.

وقتی پام رو روی کف چوبی داخل خونه گذاشتم جورابم خیس شد.
برف تا داخل خونه هم پیشروی کرده بود.
"سلام!"
فقط اکوی صدای خودم رو شنیدم.
"کسی نیست؟"

سرکی به آشپزخونه کشیدم.
خیلی ساکت بود،حتی دیگه صدای باد هم نمیومد.
ی قابلمه توی سینک بود.از آشپزخونه بیرون رفتم.
در اتاق رو کشیدم.بهتر نبود به جای فضولی به تهیونگ زنگ میزدم؟
وارد اتاق شدم.
تشک های سفید گوشه ی اتاق تا شده بودن و پنکه کار نمی‌کرد.

چشمم به کمد کنار دیوار افتاد که اینبار در کنار عروسک های گچی کوچیک و گلدون های قدیمی،چند تا کتاب هم سوار طبقه های چوبیش شده بودن.
اولین کشو همون کشویی بود که دفتر تهیونگ توش قرار داشت.
انگشتهام بخاطر سرما قرمز و بی حس بودن و به کندی کشوی سفت رو باز کردم.

سی دی ها رو کنار زدم.
دفتر سفید تهیونگ هنوز اون زیر بود.
بازش کردم.
ورقه های اول متعلق به منظره دریا،دست و باز هم طرح هایی از دست بودن.
صفحات آخر رو ورق زدم.مردی که توی خودش مچاله شده بود هنوز همونجا بود.
بعد از اون چهره ی جیهون بود که داشت میخندید.
نمیدونم حسودی کردم یا هر چیز دیگه ای فقط حس کردم ته دلم خالی شده. تهیونگ چرا اونو نقاشی کرده بود؟دوستش داشت؟
چقدر دقیق نگاهش کرده بود تا به تصویر بکشش؟

white voice[completed]Where stories live. Discover now