part 22:شکست

914 230 21
                                    

*یونگی*
اولین نوت چی بود؟
چشمام رو بستم تا به یاد بیارم اما هیچی به ذهنم نمی‌رسید.
مکثم طولانی شده بود و صدای پچ پچ ها بلند میشد. حواسم فقط معطوف حرکت عقربه ساعت بود که مغزم رو میخورد.
چشمام رو بسته بودم و میترسیدم بخام واکنششون رو ببینم.

من می‌فهمیدم هیچوقت کلک های مادرم جواب نمیده و هیچوقت عرضه انجام کاری رو ندارم ،چجوری بازم گول خوردم؟ فکر میکردم هنوز چیزی در چنته دارم با اینکه استعداد کوفتی من به هیچ دردم نمی‌خورد.
صدای اعتراض شخصی به گوشم رسید و منو از خلسه بیرون کشید.

کنترلم رو از دست دادم و صداشون رو با فرود آوردن انگشتم روی نوت سنگین و قوی ای خاموش کردم.
سکوت برقرار شد و اجازه داد برای ادامه فکری بکنم.
مکث طولانی تر میشد پس انگشتم رو روی نوت آروم تری فرود آوردم.
صدا توی سالن پیچید.
روی شقیقه ام عرق سرد نشسته بود و هیچ ایده ای برای ادامه اش نداشتم ولی نمیتونستم اون فرصت رو از دست بدم. تا اونجا اومده بودم ؛ نمیشد فرار کرد.

قیافم مثل کسی بود که تا حالا پیانو رو از نزدیک ندیده باشه.
دست دیگه ام رو هم روی صفحه فرود آوردم.
یکی از قطعه های آسون که توی اولین جلسه ها آموزش دیده بودیم رو به یاد اوردم.
با تردید شروع به نوازش کلاویه های سرد با دستای خیس عرقم کردم.

برخلاف میلم آسون ترین قطعه رو زدم.
یکی از نوت ها رو فراموش کردم ولی فکر کردم هنوز فرصتی برای درست کردنش دارم ،پس انگشتم رو روی دکمه اش قرار دادم و تندی زننده ای توی نوای ملایم نت های پیوسته به وجود اومد.
حتی از پس اون قطعه ساده هم برنمیومدم؟
هنوز وقتی برای جبران بود؟حرکت انگشتهام رو تند کردم و سه تا نوت رو دوباره اشتباه زدم. بین نواها فاصله می افتاد.

نفس حبس شده ام رو بیرون دادم.
سکوت دیوونه کننده بود.
همون چند دقیقه اختیار دست من بود.اجازه داشتم خراب کنم؟
روی آخرین کلاویه که صدای سنگینی داشت انگشتم رو گذاشتم و نگه داشتم. پچ پچ میکردن و مادرم خجالت زده بود.با تندی دستم رو روی بقیه کلاویه ها کشیدم تا تمام صفحه کلید رو لمس کردم. دیگه هیچکدوم از زمزمه هاشون به گوشم نمی‌رسید.
مثل کشیده شدن ی تکه فلز روی ورقه ی فلزی ای دیگه ای، گوشخراش بود.

صدا ها بالا رفت و گوشهاشون رو بخاطر صدای نا هنجار گرفتن.
با ناامیدی به صفحه نگاه کردم.
دیگه فرصتی نداشتم.تموم شد!
دستام دیگه روی کلاویه های سفیدش نبود و فقط زنگ تا متعادلش توی سرم می‌پیچید.
پام رو روی پدال فشردم و صدا ها دوباره به آرومی توی پیانو جمع شدن.

از صندلی بلند شدم و انگشتهای دردناکم رو توی جیبم فشردم.
مادرم رو توی جمعیت پیدا کردم. چی رو داشتم ثابت میکردم؟بی عرضگیم؟
موهای پریشونش که توی نور مشخص بودن و چشمای گودش اونو قابل شناسایی تر میکردم.
زیر لب و با ناراحتی اسممو زمزمه میکرد.
رو به جمعیت پنجاه نفره تعظیم کردم. و قبل از رفتن لگدی به صندلی زدم.

white voice[completed]Where stories live. Discover now