part 20:فهمیدی؟

1K 253 37
                                    

*تهیونگ*
تو آینه قدی نگاهی به سرتاپام کردم.
همقد جونگکوک بودم.
تی شرتم رو در آوردم.
بازو هام عضلانی نبود و شکمم تخت بود .
آهی کشیدم و رو به روی آینه روی تخت نشستم.
به اندازه سونگیو رنگ پریده نبودم.اما من که زشت نبودم. بودم؟

شاید...
شاید بخاطر نوع لباس پوشیدنم بود.شاید باید بیشتر باهاش حرف میزدم ،شاید باید میگفتم دوستش دارم،یعنی نمیفهمید؟
شاید اگه موهام رو یکم کوتاه تر میکردم بهتر بود
یا گوشواره به گوشام آویز میکردم؟
یا رنگ های روشن رو میزاشتم کنار و پوتین های مشکی میپوشیدم؟
ی تیکه کلام؟
یا ی عادت مثل کشیدن زبونم روی لبام؟
انجامش دادم.

باعث میشد یاد روستای عمه بیفتم.
بعد از وقتی که توی گلخونه توت فرنگی میچیدیم،قبل از زمانی که  جونگکوک به کتاب ها و مجله های جیهون علاقه مند بشه.
وقتی سبد های توت فرنگی رو پشت کامیونی جا می دادیم و من به طرز باورنکردنی ای حتی از کار کردن هم خوشم اومده بود .

چکمه های پلاستیکی رو با صندل های عمه عوض کرده بودم.
عصر شده بود و همه خسته بودیم.
عمه بعد از  گرفتن پولش از مردی که توت فرنگی ها رو بار زده بود، نزدیک ما روی چمن ها خودش رو ول کرد.
من هم مثل همه دراز کشیده و دستام رو زیر سرم گذاشته بودم.
فکر نمی‌کردم جونگکوک کسی باشه که از کار کردن تو مزرعه خوشش بیاد.

باد چمنای بلند رو میلرزوند و ابرها رو جا به جا میکرد و خورشید برگ ها رو درخشنده تر نشون میداد.
ی تکه ی جدا نشدنی از بهشت بود و حتی بوی امواج دریا رو حس میکردم.

زیر چشمی جونگکوک رو نگاه کردم.
صورت و موهاش خیس بود ولی دراز نمیکشید.
اونموقع به پای این میزاشتم که خجالت میکشیده،اما الان فکر میکنم شاید براش آزار دهنده بود که بخواد ادامش بده. شاید میخاست من فقط ی معشوقه ی دور افتاده و قدیمی براش بمونم.شاید حتی کمتر از اون.ولی باز هم میخام ببینمش .با اینکه بهتر از این نمیتونست ثابتش کنه؛ اون با ی پسر دیگه خوابیده بود، ولی من هنوز میخاستم باور نکنم.

چند ساعت قبلش توی گلخونه تقریبا بهش گفته بودم چه حسی دارم. گفتم که دلم براش تنگ میشه و اون هم گفت همین حسو داره. ولی خیلی آروم گفت. صداش اونقدری که باید، بهم اعتماد نداد. اون کم حرف شده بود، جوری که جرعت کرده بودم با نرمه گوشش بازی کنم و ازش بپرسم کیه. ولی هنوز خیلی سوال دارم.یعنی خواهر یا برادری داشت؟

صدا و دود تراکتوری که از بین زمین های کشاورزی رد میشد سکوت و آرامش رو در هم شکست.
با فریاد آقای کانگ به ساعدم تکیه کردم و بلند شدم.
از توی تراکتور فریاد میزد:
"هی !خسته نباشین ،خانم دعوتتون کرده."
جوری می‌گفت "خانم" انگار ما هم مثل اون نوکر اون زن پولدار ، سرد و کینه ای بودیم.
عمه بلند شد و زمزمه کرد.
"چرا دعوتمون کرده؟"
شونه بالا انداختم.

white voice[completed]Where stories live. Discover now