[ 4 ] جبران کن!!

7.4K 520 11
                                    

اون چرخید و خواست بره که از روی ترس چنگ زدم به استینش و فقط یه کلمه گفتم
_نرو
برگشت با اون نگاه نافذ خاکستری رنگش ذُل زد توی چشمام و گفت
_چی؟ (مکث) ببین دختر کوچولو من وقت اضافه ندارم که بخوام باتو اینجا وایسم و تو هر چند دقیقه یک بار به تاریکی هوا نگاه کنی و هیچ کار دیگه ای انجام ندی
(بی تربیت نمیبینی بچم جینی چطو ترسیده که میخوای ولش کنی بری:| )
جین با ترس گفت
_ببخشید آقا من الان مادر و پدرم خونه نیستن و کس دیگه ای هم نیست که بخوام بیاد دنبالم و خودم هم میترسم ساختمون ما تو خیابون بالایی انتهای کوچه است میشه ازتون خواهش کنم منو تا اونجا همراهی کنید این لطف تون رو جبران میکنم
جین مجبور شد به دروغ بگه الان مادر و پدرش نیستن چون اون هیچ علاقه ای نداشت که مرد مرموز روبروش بفهمه که اون تنها داره زندگی میکنه ‌. اون مرد مرموز بخاطر دروغ جین نیشخندی زد و گفت
_چجوری
جین با تعجب نگاهش کرد و گفت
_چی؟!
مرد که از خنگی اون سرخوش شده بود و میدونست به خاطر شرایطی که الان توش هست هول شده نمیتونه منظور اون رو بفهمه گفت
_گفتی جبران میکنی میخوام بفهمم چجوری
جین که اصلا توقع این حرف رو نداشت با کلافگی لعنتی به خودش فرستاد که چرا زود تر نرفته بود خونه تا این مشکل براش پیش نیاد ولی الان دیر بود برای این فکرا بعد کمی فکر کردن جین گفت
_هرچقدر که بخوای بهت پول میدم
مرد پوزخندی زد و گفت
_پولت مال خودت چون من اونقدر دارم که دیگه احتیاجی به پول نداشته باشم
جین که از این حرفش تعجب کرده بود نگاهی به سرو وضعش انداخت اوه فاک چرا زودتر توجه نکرده بود همه لباسهای اون لعنتی مارک بود مرد که متوجه نگاه جین به لباسش شده بود میدونست الان تو فکر اون چی میگذره دوباره نیشخند زد و گفت
_زود باش دختر کوچولو ما تا صبح وقت نداریم
جین که مطمئن نبود این پیشنهادش توسط مرد پذیرفته بشه گفت
_من میتونم ...میتونم براتون کیک درست کنم
بعد از اتمام جملش سریع سرشو انداخت پایین چون نمیتونست بیشتر از این به اون چشمای خاکستری نگاه کنه اون فکر نمیکرد که اون مرد قبول کنه ولی در کمال تعجب دید که اون مرد گفت
_اووم فکر خوبیه یه کیک خونگی میتونه انقد وسوسه انگیز باشه که ادم بخاطرش قبول کنه تورو به خونتون برسونه فقط امید وارم قابل خوردن باشع و من رو بعدش پشیمون نکنه (😐بچه پرو)
جین که از قبول کردن مرد خوشحال شده بود گفت
_خوب پس میتونیم الان بریم؟
مرد سرشو تکون داد و گفت
_اره بهتره بریم
وبعد راه افتادن جین آروم راه میرفت و مرد هم پشت سر جین در حالی که گوشه های کتش رو کنار زده بود و هر دوتا ست هاش رو هم درون جیب شلوارش کرده بود
(این وی عاشق این ژست خدایی خیلی جذاب 🤗😍)
در راه جین هر چند قدم یک بار بر می گشت و مطمئن میشد که اون مرد داره همراهیش میکنه جین واقعا نمیدونست که چرا به اون مرد اعتماد کرده شاید بخاطر اینکه اون روز رفتارش رو با اون دختر بچه دیده بود شایدم به خاطر اینکه چهره اون حسی به جین میداد که انگار اره میتونه به اون مرد اعتماد کنه وقتی رسیدن به خونه جین ،جین برگشت سمت مرد و گفت

_خوب ممنونم نمیدونم اگه شما نبودین من قرار بود چیکار کنم
مرد نگاهی به ساختمان کرد و بعد نگاهش انداخت روی جین و گفت
_منتظر جبران کردنتم
و بدون هیچ حرف دیگه ای پشتشو کرد به جین و شروع کرد راه اومدن رو برگشتن جین چند لحظه از پشت بهش نگاه کرد بعد چرخید وارد ساختمون شد تا به واحدش بره و اره اون مصمم شده بود که هرچه زودتر یک ددی پیدا کنه تا دیگه از کس دیگه ای نخواهد که کمکش کنه
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
دوستان خواهشن حمایت کنید تا من با امید بیشتری به نوشتن این داستان ادامه بدم 😇🙃
🥰🥰🥰🥰

I'm little girl 🍓 (BDSM)(DDLG)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant