[ 11 ] رجینا!!

7K 411 8
                                    


_خوب رجی اینطوری شد که من شدم لیتل آقای مرموز.
_اوه من هنوزم باورم نمیشه که اون آقای مرموزی که تو ازش صحبت میکردی یه ددی بوده
_بهتره باور کنی چون اون الان ددی بهترین دوست توِ رجی

دستامو تو دستاش گرفت و گفت

_خوب اولین سکست چطور بود ؟
_عالی بود رجی اون واقعا کارشو بلد بود .خب بهتره تو تعریف کنی سفرت به نیویورک چطور بود؟
_خیلی خوب بود خانواده توماس واقعا مهربون بودن و اونا منو به عنوان عضوی از خانوادشون قبول کردن
_الان یعنی همه چی بین تو و توماس جدیه
_معلومه که اره اون منو پیش خانواداش به عنوان دختری که میخواد باهاش ازدواج کنه معرفی کرد و وقتی اینو گفت همه خانوادش خیلی خوشحال شدن انگار خیلی منتظر این بودن مادر توماس خیلی ذوق داشت اون میگفت 《 هر وقت بحث ازدواج توماس میشد اون از زیرش در میرفت حالا خودش اومده میگه که با تو میخواد ازدواج کنه 》
_من هیچ وقت فکر نمیکردم بخوای با کسی ازدواج کنی که 10 سال از تو بزرگ تر باشه
_خودمم فکر نمیکردم جین توکه میدونی من اول برای چه رابطه ای دنبال توماس بودم ولی خوب خیلی خوشحالم که حالا عاشق همیمم
_رجی یعنی الان دیگه تو و توماس اون رابطه قبل رو ندارید
_معلومه که داریم جین اون هنوز هم ارباب من و من خیلی خوشحالم که اون قراره علاوه بر اینکه اربابم باشه شوهرم هم بشه من وقتی دوسال پیش اون قرارداد رو امضا کردم نمیدونستم که تهش به علاقه منو توماس ختم میشه و اون بخواد با من ازدواج کنه توماس بهم گفت من اولین سابش هستم که باهاش رابطه عاطفی هم داره
_من واقعا برای تو خوشحالم

چند دقیقه ساکت بودیم که یهو رجی گفت

_راستی چی شد که تو تصمیم گرفتی وارد دانشگاه بشی
_ددی باهام حرف زد و منو متقاعد کرد که در اون رشته ای که همیشه دوسش داشتم مدرکم رو بگیرم
_این خیلی خوبه دختر منو تو باهام قراره دکتر بشیم

رجی همیشه دوست داشت که دکتر بیهوشی بشه اونم بعد از اینکه مدارکشو برای دانشگاه فرستاده بود البته زود تر از من قبول شده بود که رشته ای رو که دوست داره بخونه هیچ وقت یادم نمیره برای اینکه دانشگاه قبول بشه تو رشته دلخواهش چیکار میکرد با یاد آوری اون روز لبخند بزرگی روی لبم نشست

_به چی می خندی جینی
_به اون روزی که جواب قبولی تو میخواست بیاد و کار هایی که میکردی

کوسن مبل رو به طرفم پرت کرد و گفت

_میکشمت جین

همونطوری که می خندیدم گفتم

_آخه واقعا حرکاتت خنده دار بود

با این حرفم خودش هم خندش گرفت باهم خندیدم که رجی گفت

_دَدیت کی میاد خونه جین؟

نگاهی به ساعت کردم و گفتم

_اون همیشه ۵:۳۰ خونه است برای چی

_همینطوری آخه میخوام اول اونو ببینم بعد برم

همون موقع صدای پیامک گوشی جین اومد اون گوشی رو برداشت و با دیدن پیامک یه لحظه رنگش پرید
《فقط ۲۰ دقیقه وقت داری که خودتو به خونه برسونی 》

جین که از تغیر رنگ اون ترسیده بود گفت

_چی شده رجی؟

رجینا که هول شده بود سریع بلند شد گفت

_هچ.. هیچی من با ید برم
_کجا کی بهت پیامک داده بود ؟
_توماس بود وای خدا اون قرار نبود این ساعت خونه باشه بفهمه که من از خونه زدم بیرون

و بعد به سرعت به سمت در خونه رفت بدون خداحافظی اونجا رو ترک کرد
یعنی اون الان تنبیه میشه از فکرش ناراحت شدم ولی بعد یه صدایی تو مغزم گفت

_جینی دلت برا خودت بسوزه که هیچ کدوم از کار هایی که قرار بود بکنی رو نکردی و وقتی ددی بیاد قراره تنبیه بشی
*************
به خاطر بارون ترافیک شده بود و اون نمی تونست تا ۲۰ دقیقه ای که اربابش براش مشخص کرده بود خودشو برسونه و میدونست این تنبیهی که در انتظارشه رو سخت تر میکنه بلا خره بعد از یک ساعت به خونه رسید اون ۴۰ دقیقه تاخیر داشت فقط باید دعا میکرد که اربابش اون قدر عصبانی نباشه که بخواد خیلی سخت تنبیهش کنه ولی این محال بود در رو باز کرد و تند تند همه لباس هاش رو در آورد و بعد از بستن قلادش خودشو روی چهار دستو پا به سمت اربابش که توی خونه تاریک روی مبل مخصوصش نشسته بود و سیگار میکشید و یه عالمه دود اطرافش بود رسوند که صدای خش دار اربابش رو شنید

_بلاخره اومدی

وبعد نگاهش که توی چشمای رجینا قفل شد و اونو از چیزی که در انتظارش بود ترسوند
**************************************
سلام سلام دوستان ببخشید که این پارت یه کم طول کشید 🙏
مرسی از همه دوستانی که وت میدن و منو خوشحال میکنن دوستون دارم عجقا🤩😍
نظرتون در مورد رجینا و توماس چیه ؟ خوشحال میشم اگه بگین 😇🤧
و اینکه مرسی از این همه استقبالی که طی این یک هفته از داستانم شده من واقعا فکر نمیکردم که این همه خواننده داشته باشع💖💖🥰🥰🤩🤩
وای چقد حرف زدم 😅
امید وارم این پارت رو دوست داشته باشین و تا پارت های بعدی مووووووج بای😘👋🏻

*وت فراموش نشه*

I'm little girl 🍓 (BDSM)(DDLG)Where stories live. Discover now