جونگکوک طبق معمول صبح زود بیدار شده بود و داشت آماده میشد تا به کلاسش بره و بعد از تموم شدن کلاسش سر کار بره.
وقتی خودشو تو آینه نگاه کرد کرد متوجه شد چقد لاغر تر و رنگ پریده تر شده تعجبی نداشت سوکجین دیروز بهش کمک کرد وقتی قیافش اینقد لاغر و رنگ پریدس
یهویی چشماش درشت شد.
اون دیشب کیم سوکجین معروف رو دیده بود؟
اون یه آدم عادی بود که دیشب شانس بهش رو کرده بود و کیم سوکجین رو از نزدیک دیده بود.
جونگکوک با خوشحالی خنده ای کرد و با خودش گفت:
«من واقعا خوش شانسم.»
جونگکوک تلفنش رو برداشت و طبق معمول دید که باز وی بهش پیام داده بود.
وی:
صبح بخیر😊😊
(فرستاده شده:۷:۰۹دقیه صبح)
جونگکوک ساعتو دید که ۸:۳۵دقیقه بود کلاس اون ساعت۹شروع میشد.
جونگکوک:
خیلی زود بیدار نشدی؟
من تعجب کردم دیدم گوشیمو اسپم نکردی تا بیدارم کنی.
وی:
من سرم شلوغه.
جونگکوک:
اگه سرت شلوغه چرا داری به من پیام میدی؟
وی:
چون حوصلم سر رفته
جونگکوک:
براچی؟
وی:
برای اینکه من باید زود بیدار شم تا خودمو به مردم نشون بدم اگرچه که شو ساعت۹شروع میشه.
جونگکوک:
شو؟
تو داری چیزی اجرا میکنی یا همچین چیزی؟
وی:
نه مثل مصاحبه یا تو همین مایه ها.
جونگوک:
آمم..اوکی؟
منم کلاسم ساعت۹شروع میشه.
وی:
تایم خوبی رو داشته باشی.
جونگکوک:
تو مصاحبت موفق باشی☺️☺️
وی:
«من احساس خوبی پیدا میکنم وقتی تو ایموجی میفرستی
جونگکوک:
تو که فک نمیکنی من هنوز کیوتم ،درسته؟
وی:
تو به طرز عجیبی کیوتی
جونگکوک:
غیر ممکنه
وی:
بزار رویای کیوت بودن تورو ببینم.
جونگکوک:
متنغرم از اینکه کاخ تصوراتتو نابود کنم ولی من کیوت نیستم
وی:
با حرفت مخالفم،تو کیوتی
جونگکوک:
من حتی دخترم نیستم وی
وی:
ولی نیک نِیمت یه چیز دیگه میگه
جونگکوک:
خفه شو
وی:
کوکی
کوکییی
کوکی کیوت من
جونگکوک:
🙄🙄
وی:
دلم میخواد کلی بت پیام بدم کوکی کیوتم
ولی منیجرم بهم زنگ زده
من باید برم
جونگکوک:
کیوت صدا زدن منو بس کن
وی:
بای کوکی کیوتم😘😘
جونگکوک:
آه تو رو مخی.
جونگکوک منتظر جواب بود اما اون جوابی نگرفت شاید وی مشغول کارش شد آهی کشید وبلند شد تا به مدرسش بره .
~~~~~~~~~~~
همین که به کلاسش رسید خواست درو باز کنه که ناگهان از پشت کشیده شد و به کمد ها کوبیده شد جونگکوک از درد زیادی که بهش وارد شدناله ای کرد.
_هی موش موشی،چطوره یکم به ما پول بدی؟
کسی که اونو نگه داشته بود گفت و بد نگاهش کرد.
جونگکوک با شنیدن اون لحن احساس ترس کرد.
«مـ...مـ..من هیچی ندارم»
جونگکوک با استرس گفت و این حرفش مصادف شد با مشت محکمی که تو معدش فرود اومد.
یکی دیگه از اونا اومد جلو و گفت:
_جوابت اشتباه بود .
جونگکوک از درد ای ناله ای کرد و شروع کرد به سرفه کردن
جونگکوک چشماشو محکم روی هم فشار داد و با درد گفت:
«من...مــ... ن واقعا هیـ....چی ندارم»
_بازم جوابت اشتباه بود.
و بعدش اونا به به بدترین حالت ممکن شروع کردن به جونگکوک مشت و لگد زدن تا جایی که خسته شدن شدن و رفتن.
جونگکوک وضعیت سختی داشت و به سختی میتونست نفس بکشه.
همه چیز رو تار میدید و خیلی احساس درد میکرد دستشو رو دهنش گذاشت و شروع کرد به سرفه کردن دستش رو که برداشت کامل خونی شده بود .سرفه هاش شدید و شدید تر شد تا جایی که نتونست هیچی رو ببینه و از هوش رفت.
______________________________
کامنت و ووت یادتون نره خوشکلای من^-^
YOU ARE READING
IT STARTED IN A WRONG SENT|| VKOOK
Fanfiction«کامل شده» «فیکشن ترجمه ای» «اون موقعی که داری داخل تنهاییات غرق میشی و امیدتو از دست دادی در کمال ناباوری دستی تورو میگیره و به سمت خودش میکشونه» +هی من برگشتم _کاش برنمیگشتی +اوه بیبی وقتی اینطور میشی رو دوست دارم کاپل اصلی:ویکوک ژانر:انگست_کمدی_...
