PART| 24

5.7K 983 213
                                        


وی:
خوبی؟

جونگکوک:
راستشو بخوام بهت بگم نه
من واقعا استرس بدی دارم
میترسم یه چی بگم بهت بعد گند بزنممم

وی:
*خندیدن*نترس
مطمئنم کارتو خوب انجام میدی
بعدشم ما فقط قراره همو ببینیم

جونگکوک:
برای اولین بار
واقعا استرس دارم
شاید باید بزاریم یه دفعه دیگه

وی:
هی شبیه مرغای سر کنده نباش
بالاخره کاری که قراره انجام بشه یروزی انجام میشه

جونگکوک:
باشه

وی:
ممکنه یه ساعت دیر تر برسم شنیدم قراره  ترافیک بشه برا همین متاسفم

جونگکوک:
اسکالی نداره
متاسفم که نمیتونم الان جایی که هستی باشم چون پول کافی برای تاکسی گرفتن ندارم پس...

وی:
مشکلی نیست اصلا
من فقط کلی هیجان زدم از اینکه تورو میبینم

جونگکوک:
آم..فقط انتظار زیادی نداری؟

وی:
من شرط میبندم تو یه پسر خوشکلی یا یه کوچولوی دوستداشتنی

جونگکوک:
بهت گفتم که نباید انتظار زیادی داشته باشی>_<

وی:
ببخشید،ببخشید
خب من باید برم رانندگی کنم
وقتی اونجا رسیدی بهم خبر بده

جونگکوک:
باشه

جونگکوک واقعا استرس داشت اون باید اول  قلبشو برای امشب آروم میکرد امشب بالاخره وی رو میدید
ساعتشو که چک کرد دید بیست دقیقه طول میکشید تا  به جایی که وی گفته برسه وی اونجارو انتخاب کرد که جونگکوک زیاد اذیت نشه
اون جا تقریبا نزدیک خونش بود
جونگکوک آهی کشید و تصمیم گرفت آماده بشه سریع رفت یه دوش بگیره تا شبیه زامبی ها نباشه
مهم نیست اون چیکار کنه هر وقت به آینه نگاه میکرد یه پسر ضعیفو رنگ پریده و مریض میدید اما با تشکر از جین چهرش یکم از اون حالت رنگ پریدگی در اومده بود
اما بازم لاغر و شبیه اسکلت بود
این دفعه دیگه از حرصش موهاشو کشید
~~~~~~~~~~~~
جونگکوک یهویی روی کاناپه بلند شد و دید که گوشیش پشت سر هم داره زنگ میخوره اون نگاه کرد و دید فرد پشت خط وی عه

«وایی نه خواب موندم»

اون زمانی که رو کاناپه نشسته بود خوابش برده بود پس دیگه زمان معطل نکرد و سریع از خونه بیرون رفت و شروع کرد به دوییدن به اون مکان
گوشیش دوباره زنگ خورد
«من معذرت میخوام ببخشید ببخشید اینقد استرس داشتم یهویی روی کاناپه خوابم برد معذرت میخوام»

در حالی که نفس نفس میزد دستشو روی قلبش گذاشت بهش فشار اومده بود پس تصمیم گرفت یکم صبر کنه
جونگکوک گیج گفت
«الو؟»

″آه من واقعا متاسفم وقتی صداتو شنیدم اون جارو رد کردم صدات واقعا شبیه فرشته ها و آشنا بنظر میاد″

جونگکوک با شنیدن صدا خیلی تعجب کرد صدای اونم آشنا بود
«مال تو هم همینطور،فکرشو نمیکردم اینقدر عمیق باشه»

″خب مشکلی نیست منم تازه رسیدم″

«میفهمم واقعا متاسفم»
و شروع کرد به سرعتشو بیشتر کردن تا زودتر به وی برسه

«من نزدیکم نگران باش»

″مشکلی نیست منتظرت میمونم″

«باشه»
اما یهویی بارون شدیدی شروع شد

«وای من چترمو یادم رفت»جونگکوک گفت و سمت فروشگاهی رفت تا بتونه زیر اون پناه بگیره

″دنیا امروز با ما لج کرده″

وی داشت میگفت در حالی که هنوز پشت خط بود

«میدونم متاسفم من از آپارتمانم بدو بدو بیرون اومدم اونقدر که یادم رفت چترمو بیارم  اما بازم نمیدونستم قراره بارون بباره»

″چطوره تو خونه تو همو ببینیم از اونجا که بارون شدید تر شده واقعا نمیشه بریم جایی منم نمیتونم برگردم با این بارون″

«آه امم...خب باشه ولی انتظار زیادی نداشته باشه چون قراره با یه جای مضخرف روبه رو شی بنابر این...»

″مشکلی نیست اصن آدرس آپارتمانتو برام بفرست بعد برو خونه سریع خودتو خشک زود سرما میخوری نه؟″

«آره....بعدا میبینمت»

″ میبینمت″

و بعد از قطع شدن تماس آهی کشید امروز اصلا روز اون نبود سریع آدرس آپارتمنشو برای وی فرستاد و زود خودشو به آپارتمان رسوند اون خیس خیس بود و به سختی نفس نفس میزد دستشو رو سینش گذاشت و پیرهنشو محکم چنگ زد چون درد شدیدی داشت

بومب

«من نباید اینطوری میدوییدم»
جونگکوک به سختی در حالی که نفس نفس میزد اینو گفت

بومب
ناله ای از درد میکنه

«من نیاز دارم آروم بشم»

جونگکوک به سختی گفت و سعی کرد نفسو منظم کنه و چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید اون یه مهمون داشت و نباید الان حالش بد میشد بعد از چند دقیقه که اینکارو انجام دادم بالاخره دردش آروم شد
آهی از سر آسودگی کشید
بعدش به سمت اتاق رفت تا چند تا لباس خشک برداره بپوشه
یهو عطسه ای کرد

«من احتمالا قراره سرما بخورم»

جونگکوک اینو گفت وقتی دوباره یه عطسه دیگه کرد
با صدای یهویی زنگ در استرس گرفت
بعدش آه میکشه
همینه

این آخرشه

به  آرومی سمت در رفت

دست های لرزنشو روی دستگیره گذاشت و اونو پایین کشید

جونگکوک هیچوقت انتظار اینو نداشت......

___________________________________________

IT STARTED IN A WRONG SENT|| VKOOKWhere stories live. Discover now