6. 𝑇𝑜𝑜 𝑚𝑢𝑐ℎ

934 232 72
                                    

- بابابزرگ... این ضربتی‌ترین روش اعتراف توی تاریخه!

مین‌هو گفت و بعد هر دو زیر خنده زدن.

- می‌دونم مین‌هویا! تازه بعدش هم تلفن رو از ترس این که بهم جواب رد بده روش قطع کردم. ترجیح می‌دادم وقتی دیدمش یه لگد لای پاهام بزنه تا این که بهم پشت تلفن یه نه‌ی قاطع بگه.

مین‌هو خنده‌ی شیطونی کرد:

- اینطوری که دیگه بابام به دنیا نمی‌اومد.

تهیونگ هم دوباره خندید و بعد ابرو بالا انداخت:

- آره، این دم و دستگاه هنوز هم خیلی خیلی خوب کار می‌کنه!

- اوه یهههه...

مین‌هو گفت و بعد اشکی گوشه‌ی چشمش رو از خنده پاک کرد و بعد دوباره توی آغوش و تهیونگ و زیر پتو خزید:

- بعدش چی شد؟

- بعدش... " روز بعد از اعتراف رفتم کمپانی و دیدم جونگ‌کوک نیومده، می‌گفتن دو روز مرخصی گرفته بود. و من کل اون دو روز رو فقط طرح می‌کشیدم و به جونگ‌کوک فکر می‌کردم که نکنه ناراحتش کرده باشم.

روز سوم برگشت. اون روز رو خوب یادمه. کیف دوربین عزیزش همراهش بود، یه اورکت مشکی هم تنش بود، با یه کلاه مشکی. معمولا تیپ مشکی می‌زد، بعضی وقتا هم خاکستری و اگر هم روی مود خوبی بود قهوه‌ای می‌پوشید. ولی یه بار مجبورش کردم کت و شلوار سرمه‌ای بپوشه... خیلی زیبا شده بود، زیبا تر از هر وقتی. اونقدر که همون موقع توی دلم خواستم اون کت و شلوار رو به تنش بدوزم تا همه جا بپوشتش.

در هر حال، اون روز جونگ‌کوک مثل تمام روز‌ها برگشت سر کار. و من هم با یه لبخند احمقانه منتظر بودم تا بیاد و بگه «اوه، من راجع حرف‌هات فکر کردم تهیونگ، منم دوستت دارم.»
ولی هیچی...
هیچ چیزی نگفت‌، جوری رفتار می‌کرد که انگار اتفاقی نیفتاده و وقتی بهش لبخند می‌زدم دوباره یه لبخند کوچیک و زیبا می‌زد و روش رو اونور می‌کرد.

اون روز بعد از تموم شدن کارمون، درحالی که داشتم از خجالت‌، فضولی، عصبانیت و هیجان و هر چیزی منفجر می‌شدم کشوندمش کنار و ازش پرسیدم که به حرف‌هام فکر کرده یا نه.
فقط چند ثانیه توی چشم‌هام زل زد و بعد گفت:
« تو اون شب جدی بودی؟ فکر کردم توی مستی اون حرف‌ها رو زدی!»

آه... فکر می‌کرد این یه شوخی وسط مستی بوده. فکر می‌کرد احساسات عمیقم وسط مستی بوده!!!
اون شب فقط از کمپانی به مقصد شیرینی فروشی موچی زدم بیرون و قسم خوردم یا جیمین رو به خاطر پیشنهاد‌هاش می‌کشم یا توی بغلش اونقدر زار می‌زنم تا بی‌هوش بشم.
و البته تهش مورد دوم رو انتخاب کردم. توی بغل جیمین کلی گریه کردم. باورت میشه؟ یه مرد بیست و پنج ساله سه ساعت تمام گریه کنه و بعد از خستگی توی بغل بهترین دوستش خوابش ببره؟!
معلومه که نمیشه...

Smile in Pain  (VKook) Where stories live. Discover now