مینهو خندید:
- بابابزرگ این اونقدرا هم بد نیست!
تهیونگ سر تکون داد و پتو رو روی پاهاش مرتب کرد:
- اولش خوبه که با یه همچین آدمی وقت بگذرونی، ولی بعد که میگذره همه چیز عوض میشه. اون آدم یهو میخواد بره شهر بازی یا یه روز تصمیم میگیره با تیشرت زرد و شلوار صورتی وسط محوطهی دانشگاه ظاهر شه. برای خیلیها بودن با چنین آدمی مسخرهست و احساس میکنن فقط کنارشون از طرف دیگران تحقیر میشن.
مینهو شونهای بالا انداخت:
- ولی بعضیها دوستش دارن.
پیرمرد لبخند محزونی زد:
- آره، بعضیا دوستش دارن...
تهیونگ نگاهی به شومینه و عکسهای خندون همسرش انداخت و آه کشید:
- مامانبزرگت خیلی این ویژگیم رو دوست داشت.
- جونگکوک شی چطور؟
- اونقدرا دوستش نداشت، ولی مشکلی هم باهاش نداشت.
مینهو سر تکون داد و نگاهی به منظرهی بیرون انداخت. تقریبا نزدیک غروب بود.
- ادامه بدم؟
پیرمرد پرسید و مینهو مردد گفت:
- میشه؟ اگه خسته میشید میتونیم ادامهش رو بزاریم برای بعد...
- بیخیال بچه، مگه چقدر وقت دارم؟ اگه الان برم مثل مریضهای دم مرگ بخوابم که با یه گلدون گل مصنوعی فرقی ندارم. خب کجا بودیم؟
" جونگکوک اون شب خیلی عصبی بود. نمیدونم چرا. و منم خیلی زیاد لجباز شده بودم. انگار هر دومون یه طوریمون شده بود.
لجبازیم وقتی که احساس کردم قند خونم داره میافته بیشتر شد. قبلاًها زیاد قندم میافتاد و زیاد غش میکردم. دکترها میگفتن مریضی خاصی ندارم ولی بعد معلوم شد مشکل از پُرکاری تیروئیدمه که اونم با یه دوره مصرف دارو حل شد.
در هر حال با توجه به قند خون کمم و کم طاقتیم، تصمیم گرفتم یه نمایش احساسی راه بندازم تا بالاخره اون پسر کوتاه بیاد و بزاره من کیک رو با خودم ببرم خونه.روی زمین نشستم و سرم رو با دستام گرفتم. میدیدم که چطور دستپاچه شده بود. و البته جیمین هم اون وسط میدونست من چه آدم تمارضگریام و تصمیم گرفته بود فقط اونجا ساکت بمونه و نگاه کنه.
کوتاه اومد، به همین راحتی...
و اونجا بود که فهمیدم این پسر عصبانی انگار قلب مهربونی داره. درکل، منم دلم به رحم اومده بود، از دل رحمی اون. چشمهاش جادوم کرد و منم یه به درک گفتم و خودم رو مجبور کردم تا دست از لجبازی بردارم.بعدش همه چیز سریع اتفاق افتاد. به جونگکوک گفتم کیک رو نصف میکنیم، البته بعد از بردنش به خونهی من و گرفتن عکس باهاش.
اونم معلوم بود حوصلهی کلکل نداره و فقط شونه بالا انداخت و قبول کرد تا وقتی که کارم با کیک تموم میشه دم در خونه منتظر بمونه. نمیدونم چرا اصلا قبول کرد. حوصلهی چیزی رو نداشت پس راحت میتونست اون شب رو بیخیال شه ولی، بیخیال نشد.
ESTÁS LEYENDO
Smile in Pain (VKook)
Fanfic- اسم بابابزرگت چیه؟ + کیم تهیونگ... آقای کیم الان دیگه پدربزرگ شده. پسرش انگار فراموشش کرده و نوهش بعد از سالها قراره یه هفته پیشش بمونه و چی بهتر از این که توی این مدت براش داستان عشق اولش و اون پسرِ خرگوشی رو تعریف کنه؟ این فیک حول محور خاطرا...