- مطمئنی بابابزرگت درست میگه؟ آخه... چطور وقتی هنوزم عاشق جونگکوک بود با مامانبزرگت ازدواج کرد؟
مینهو آهی کشید و بعد رو به لانا از پشت خط گفت:
- داری میگی دروغ میگه؟ اصلا چنین آدمی نیست... ما فقط از کلیات ماجرا خبر داریم نه همهش. حتی اون هم نمیدونه چه اتفاقی افتاده بوده که جونگکوک اینطور گذاشته و رفته.
- مگه نگفتی توی اون نامه نوشته بود بابابزرگت رو دوست نداره؟ حتما دیگه خسته شده بوده.
- دوستش داشته! معلومه که دوستش داشته!
لانا چند ثانیه به صورت برافروختهی مینهو زل زد و بعد از سر کلافگی سری تکون داد و ایندفعه با لحن آرومی گفت:
- ازم میخوای چیکار کنم؟
برقی از چشمهای پسر گذشت و از شدت خوشحالیِ رسیدن به خواستهش صافتر نشست:
- فقط از بابات بخواه که برام اطلاعات جئون جونگکوک رو در بیاره. مگه توی سازمان اطلاعات* کار نمیکنه؟
لانا کمی فکر کرد و آخر یه دسته از موهاش رو کشید و با حرص گفت:
- باشه باشه! هر کاری بگی میکنم...
- چون دوستم داری؟
مینهو با لبخند خاص خودش گفت تا از اون دختر خجالتی یه اعتراف ریز بگیره اما بر خلاف تصورش لانا چند تا دسته موی دیگه هم بین مشتش اضافه کرد و درحالی که میکشیدشون عاجزانه گفت:
- آره، چون دوستت دارم هر کاری بگی میکنم. احتمالا جادوگری چیزی هستی که الان دارم مجبورم میکنی از بابای بداخلاقم بخوام اطلاعات معشوق سابق بابابزرگتو در بیاره.
.
.
.
.- بابابزرگ؟
مینهو همونطور که تلپ تلپ از راهپله پایین میاومد صدا زد و باعث شد بحث تهیونگ و هینا سر این که میانگین استفاده از تلویزیون پیرمرد تقریبا دو برابر مصرف جهانیه متوقف بشه.
تهیونگ لبخندی به نوهش هدیه داد و اشاره کرد که پیش خودش روی اون کاناپهی آبی رنگ بشینه.- با مامانت حرف میزدی؟
تهیونگ پرسید و مینهو به نشونهی نه سر تکون داد و همونطور که با نخِ آویزون از آستینش بازی میکرد گفت:
- داشتم با لانا حرف میزدم... خب، سه روزه با مامانم حرف نزدم...
- باید بهش زنگ بزنی، حتما دلش برات تنگ شده.
مینهو با مخالفت سر تکون داد. یه جورایی دوست نداشت با مامانش حرف بزنه، با پدرش هم همینطور. اما خب، چون جیهون زیاد بهش زنگ میزد اون مجبور بود جواب بده اما از یوبین هیچ خبری نبود. شاید چون اون زن ساعتها فقط کنار گوشیش مینشست تا مینهو بهش زنگ بزنه و حالش رو بپرسه.
اما، مینهو از پدر و مادرش ناراحت بود و حداقلش دلش میخواست با یکم بیمحلی خودش رو آروم کنه.
YOU ARE READING
Smile in Pain (VKook)
Fanfiction- اسم بابابزرگت چیه؟ + کیم تهیونگ... آقای کیم الان دیگه پدربزرگ شده. پسرش انگار فراموشش کرده و نوهش بعد از سالها قراره یه هفته پیشش بمونه و چی بهتر از این که توی این مدت براش داستان عشق اولش و اون پسرِ خرگوشی رو تعریف کنه؟ این فیک حول محور خاطرا...