فضای رستوران برای تهیونگ خیلی آشنا بود، اون رو یاد قدیمها میانداخت.
اما مینهو فقط داشت تعجب میکرد. تا به حال چنین چیزی ندیده بود. رستوران توی لغتنامهی اون فقط جایی بود پر از رباتهای آشپز ولی اون مردی که اونجا داشت آشپزی میکرد و اون گارسونی که داشت با یه منوی مقوایی سمتش میاومد، کاری میکرد تا به کل لغتنامهی مغزش شک کنه، اصلا داشت به کل آفرینش شک میکرد.تهیونگ همونطور که رو به روی پسرک نشسته بود و داشت از دیدن قیافهی متعجبش لذت میبرد خندید و گفت:
- اینجا مال یکی از دوستهامه. وقتی اومدم اینجا با هم دوست شدیم. همسایهی رو به روییه.
گفت و بعد به مرد آشپزی که پشت دیوار شیشهای آشپزخونه آشپزی میکرد چشمکی زد و باعث شد مرد پنجاه و سه ساله بخنده و به نشونه احترام با سر تعظیم کوچیکی کنه.
- چی میخوری؟
- خوشمزهترین غذا!
تهیونگ نگاهی به منو انداخت و بعد دستش رو روی یکی از غذاها گذاشت:
- بولگوکی چطوره؟ یا جاجانگمیون؟ دوکبوکی هم دارن.
- دوکبوکی چیه؟
پسرک با گیجی پرسید و تهیونگ فقط چند ثانیه خیره بهش لبخند زد.
داشت به این فکر میکرد وقتی بیست و پنج سالش بود، وقتی جونگکوک پیشش بود، یکشنبه شبها جیمین رو به خونهشون دعوت میکردن تا با هم کلی خوش بگذرونن. جیمین همیشه با خودش چند تا بطری سوجو میآورد و جونگکوک هم از بیرون دوکبوکی سفارش میداد. بعدش با هم غذا میخوردن، فیلم میدیدن، مست میکردن و بعد هم با شادی به خواب میرفتن، شادیای که از مستی نبود... تهیونگ اونموقع خیلی شاد بود، خیلی عمیقتر از الان.اما الان تو کمتر رستورانهایی دوکبوکی سرو میشد. همه ترجیح میدادن مثل سربازهای جنگی غذاهای کنسروی با طعمهای مختلف یا غذاهای بی رنگ و روی مرکز تغذیه رو بخورن. هیچکس باورش نمیشد روزی بشریت به جایی برسه که دیگه لازم نباشه به خاطر اضافه وزن از همبرگر و سیبزمینی دل بکَنه و در عوض، به مزههای خالی همون غذاها قانع بشه. تهیونگ دوست نداشت اون کپسولهای مزهی* کوچیک رو روی زبونش حس کنه، چون غذا براش طعم دیگه ای داشت.
- بابابزرگ؟
مینهو گفت و دستش رو جلوی صورت مرد تکون داد تا اون رو از افکارش بیرون بیاره. اون لبخندی که اون لحظه داشت توی فکر میزد، نشونهی خوبی نبود و قطعا احساس خوبی به مینهو نمیداد.
- اوه، یه لحظه رفتم توی فکر، ببین... دوکبوکی یه جور کیک برنجیه که تنده و خب... توی یه مایع قرمزه. فقط تا همینجاشو بلدم، هیچوقت آشپزی یاد نگرفتم.
YOU ARE READING
Smile in Pain (VKook)
Fanfiction- اسم بابابزرگت چیه؟ + کیم تهیونگ... آقای کیم الان دیگه پدربزرگ شده. پسرش انگار فراموشش کرده و نوهش بعد از سالها قراره یه هفته پیشش بمونه و چی بهتر از این که توی این مدت براش داستان عشق اولش و اون پسرِ خرگوشی رو تعریف کنه؟ این فیک حول محور خاطرا...