14. 𝑅𝑒𝑠𝑡𝑎𝑟𝑡

1.2K 214 141
                                    

- حالا... چیکار می‌کنی؟

مین‌هو شونه بالا انداخت و درحالی که کلاهش رو پایین‌تر می‌کشید، سرش رو بیشتر توی یقه‌ی کاپشنش فرو کرد‌ و گفت:

- همینجا می‌مونم. پیش تو و جونگ‌کوکی-شی...

پیرمرد آهی کشید و بعد از راه رفتن ایستاد و طلبکارانه گفت:

- چرا نمی‌ذاری یکم تنها باشم؟ حداقل برای دانشگاه برو سئول!

مین‌هو تک خنده‌ای کرد و قدمی به پدربزرگش که جا مونده بود نزدیک تر شد:

- بابابزرگ... من با چسب خودمو بهت می‌چسبونم تا خیالت راحت شه.

پیرمرد همونطور که با اخم ریزی به خنده‌های نوه‌ش خیره شدی بود نگاهی به دور و بر اون پارک کوچیک که از برف سفید شده بود کرد.

دو سال و شیش ماه پیش بود که مین‌هو تصمیم گرفت بعد از طلاق پدر و مادرش توی این روستا زندگی کنه. درواقع، تهیونگ الان با جونگ‌کوک و مین‌هو زندگی می‌کرد. توی همون خونه‌ی قبلی و خوشحال بود که کمبود جا ندارن.

مین‌هو تصمیم گرفت توی همین روستا مدرسه بره. البته تهیونگ قسم می‌خورد تنها دبیرستان روستا از مدرسه‌ی خودش توی مرکز سئول خیلی بزرگ‌تر و پیشرفته‌تر بود. ولی باز هم نگران تحصیل نوه‌ش بود و می‌دونست توی این روستا پسری به جوونی اون راحت نمی‌تونه رشد کنه و بالاخره شکوفه بده.

- تو راحت می‌تونی دانشگاه مرکزی بری، کلی دوست پیدا می‌کنی، حتی می‌تونی هر روز لانا رو ببینی.

- همین الانش هم لانا رو دو روز یک‌بار می‌بینم. چهل سال پیش نیست که بخوام برای رفتن به سئول سوار اتوبوس بشم!

مین‌هو با حاضر جوابی گفت و تهیونگ باز هم آه کشید:

- به مامانت میگم!

- اون نمی‌تونه برام تصمیم بگیره بابابزرگ...

- چرا به حرفم گوش نمیدی؟ اینجا هیچی گیرت نمیاد!

مینهو انگار بیخیال‌تر از این حرفا بود. شونه‌ای بالا انداخت و گفت:

- می‌خوام آشپزی یاد بگیرم. توی رستوران مین‌کیوک هیونگ. می‌خوام پیشش کار کنم.

پیرمرد بالاخره لبخند زد و دوباره قدم‌‌های آرومش رو ادامه داد:

- خوبه، بالاخره پیداش کردی.

مین‌هو هم لبخندی زد و سر تکون داد:

- پیداش کردم، درست کنارم بود، فقط باید چشم‌هام رو باز میکردم. آشپزی خیلی بهم نمیاد ولی بهم آرامش میده. دوست دارم آشپزی کنم و همه رو باهاش دور هم جمع کنم.

پیرمرد به درخت گیلاسی که توی زمستون انگار کاملا مرده بود چشم دوخت و بعد گفت:

- بعد از این که ریوجین رفت، من و جیمین تصمیم گرفتیم از سئول به این روستا بیایم. اون هیچ‌وقت ازدواج نکرد، عاشق شیرینی پختن بود پس اصلا جای خالی عشق رو احساس نمی‌کرد. یه مغازه‌ی کوچیک خرید و بعد اونجا مشغول شد. چند سالی میشه که دیگه کسی به اون مغازه سر نزده. کلیدش پیش منه، می‌تونی بعد از این که آشپزی یاد گرفتی اونجا رو تبدیل به یه رستوران کنی. مطمئنم جیمین هم خوشحال میشه.

Smile in Pain  (VKook) Where stories live. Discover now