10. 𝐿𝑒𝑚𝑜𝑛 𝑐𝑎𝑛𝑑𝑦

844 194 41
                                    

- خب، میشه بابابزرگم رو الان ببینم؟

مین‌هو تقریبا با التماس به دکتر گفت. دلش می‌خواست اون پیرمرد رو با چشم‌های خودش ببینه که خوبه و از طرفی، دوست داشت به خاطر کار‌هایی که کرده بود از دلش در بیاره، البته الان وقت یادآوریش نبود، سر یه فرصت مناسب این کار رو می‌کرد.

دکتر نگاهی به ساعت مچی عقربه‌دار و عتیقه‌ش انداخت و بعد با همون لبخند خاص خودش پرانرژی گفت:

- چون تقریبا دوازده ساعت از حمله‌ی قلبیشون گذشته پس، چرا که نه؟... ببینم آبنبات لیمویی می‌خوای؟

دکتر یهو پیشنهاد داد و مین‌هو شونه بالا انداخت و بدون این که خوشحال بشه یا لبخند بزنه گفت:

- مگه مال بچه‌ها نیست، دکتر... جانگ؟

از روی اتیکت لباسش اسم دکتر رو خوند و 'دکتر جانگ هوسوک' فقط شونه بالا انداخت:

- مال بزرگاست ولی به نوجوون‌ها هم می‌تونم بدم.

- پس یکی می‌خوام.

دکتر لبخندش رو پررنگ‌تر کرد و از توی کشوی میزش یه آبنبات سبز رنگ لیمویی برداشت و سمت پسر گرفت:

- امیدوارم ازش لذت ببری.

مین‌هو همونطور که آبنبات رو از اون مرد می‌گرفت لبخند کوچیکی زد و آروم گفت:

- منم امیدوارم...

دکتر جانگ به پشتی صندلی طبیش تکیه داد و همونطور که پسر رو زیر نظر می‌گرفت گفت:

- به نظر غمگین میای. گفتم که، حال پدربزرگت خوبه، حداقل از تو بهتره.

- مطمئن نیستم.

پسرک جواب داد و دکتر دستش رو زیر چونه‌ش زد و بهش چشم دوخت که چطور داره با اون آبنبات توی دست‌هاش بازی می‌کنه.

- می‌تونی اگه بخوای درموردش باهام حرف بزنی.

مین‌هو از روی مخالفت سری تکون داد و آروم و با خجالت گفت:

- فکر نکنم بخوام ذهن کسی رو با مشکلاتم درگیر کنم.

مین‌هو نمی‌خواست هیچ چیزی بگه، اصلا دوست نداشت چیز‌هایی که سه ساعت پیش شنیده بود رو به یاد بیاره. دلش می‌خواست همه چیز رو فراموش کنه، دلش می‌خواست به عقب برگرده و گندی که زده رو درست کنه. ولی متاسفانه هنوز ماشین زمان اختراع نشده بود...

- درک می‌کنم...

دکتر جانگ گفت و مین‌هو سر تکون داد و از سر جاش بلند شد:

- دیگه میرم. ممنون به خاطر همه چیز و... آبنبات.

- این وظیفه‌مه... ولی یادت باشه قرار شد با لذت بخوریش، وقتی داری مزه‌ی لیموییش رو می‌چشی لبخند بزن، باشه؟

Smile in Pain  (VKook) Where stories live. Discover now