9. ℎ𝑜𝑟𝑟𝑖𝑏𝑙𝑦

883 202 111
                                    

به کفش‌های خاکستری رنگش نگاه کرد و بعد، از استرس با همون کفش‌ها روی زمین ضرب گرفت.
درونش مثل یه دریای طوفانی بود اما محیط دورش زیادی آروم بود، به قدی آروم که بوی عود ملایم و رنگ‌های آرامش بخش اونجا عصبیش می‌کرد.

الان که داشت عمیق فکر می‌کرد، می‌دید اونقدر‌ها هم لازم نبود پدربزرگش رو بشناسه تا بفهمه چقدر زندگی دردناکی داره. لازم نبود خیلی توی حرف‌هاش غرق بشه تا بفهمه اون یه دروغ‌گوی ماهره. تهیونگ بار‌ها بهش دروغ گفته بود، کلماتی مثل من حالم خوبه، من خوبم، من خوبم و باز هم من خوبم.... تهیونگ فقط داشت اصرار می‌کرد که خوبه.

می‌تونست بفهمه که پیرمرد حالش خوب نبود. حتی اگه یه سنگ هم این مشکلات رو تحمل می‌کرد می‌شکست؛ تهیونگ که از سنگ نبود.
می‌تونست بفهمه اما نفهمید و این باعث می‌شد احساس احمق بودن کنه، احساس خودخواه بودن، احساسی که از گوشه‌ی قلبش فریاد می‌زد 'تو یه احمقی کیم مین‌هو، کسی که فقط مشکلات خودش رو توی اولویت‌هاش قرار میده! '.

- پسرجون...

مرد جوونی که کنارش ایستاده بود صداش زد و باعث شد مین‌هو از توی افکارش در بیاد.
همونطور که روی نیمکت چوبی بیمارستان نشسته بود به بالا سرش و چهره‌ی درخشان مرد که بهش لبخند می‌زد نگاه کرد و بعد از گذشت چند ثانیه تازه به یاد آورد این مرد همون کسیه که چند دقیقه پیش به عنوان دکتر وارد اتاق پدر بزرگش شده بود.
سریع ایستاد و تعظیم کوچیکی کرد:

- سلام، با من کاری داشتید؟

مرد دستش رو توی جیب روپوش سفیدش فرو برد و دوباره درخشان لبخند زد.

- خب، آره... غیر از تو همراه دیگه‌ای نیست؟

مین‌هو اخم ریزی کرد. خودش زیر سن قانونی بود و عملا بچه محسوب می‌شد اما باز هم نمی‌خواست به پدرش درمورد بدحالی تهیونگ بگه؛ یه جورایی اون رو لایق دونستن این خبر نمی‌دونست. دلش نمی‌خواست پدرش سراسیمه سر برسه و اظهار نگرانی کنه درحالی که هیچ‌وقت زمانی که پیرمرد واقعا بهش نیاز داشت نبود؛ اون حتی به اندازه یه بازی شطرنج هم انگار برای پیرمرد وقت نداشت پس باید میذاشت به کارش برسه، خودش می‌تونست همه چیز رو درست کنه.

- فقط خودمم، پدر و مادرم رفتن مسافرت خارج از کشور...

به دروغ گفت و دکتر سر تکون داد:

- خیلی خب، اونقدرا هم بچه نیستی...

گفت و بعد خندید اما مین‌هو فقط پوکر و البته با استرس بهش خیره شد تا زودتر حرفش رو بزنه. دکتر وقتی قیافه‌ی پسر رو دید لبخندش رو خورد و گلوش رو صاف کرد:

- خب... راستش، پدربزرگت سکته کرده. البته الان حالش خوبه، درواقع باید بگم سکته کرده بود.

مین‌هو نفسش رو توی سینه نگه داشت و اشک‌ توی چشم‌هاش حلقه زد. فقط داشت به این فکر می‌کرد احتمالا خودش بدترین مشکلی بوده که می‌تونسته روی سر پیرمرد خراب شه و تهش هم این اتفاق بی‌افته.

Smile in Pain  (VKook) Where stories live. Discover now