- خب... پس میخوای برات بگم؟مینهو آروم سر تکون داد و گفت:
- الان که کاری نداریم، منم خیلی کنجکاوم، اولش یکم ترسیدم چون فکر کردم شاید خیانت کرده باشید اونم بعد از این که مامانبزرگ رو دیدید. اما شما اصلا آدم خیانت به نظر نمیاید.
پیرمرد خندید:
- یعنی عرضهشو ندارم. اره؟
چشمهای پسرک سریع گرد شد و دستهاش رو توی هوا تکون داد:
- نه، معلومه که دارید!... نه! یعنی منظورم اینه شما میتـ...
تصمیم گرفت ادامهی حرفش رو نگه چون بیشتر همه چیز رو به گند میکشید. مکثی کرد و آه کشید:
- فقط منظورم اینه شما آدم خوبی هستین...
پیرمرد با لبخندی سر تکون داد و با درد کمی توی جاش جابهجا شد.
- باشه میگم...
- اوه واقعا؟ پس، پس از حرفاتون ریکورد میگیرم بعدشم خودش تایپ میکنه.
تهیونگ دوباره سر تکون داد. نمیخواست بپرسه چرا میخوای گوشیت حرفام رو تایپ کنه یا اصلا چرا میخوای تعریف کنن. مینهو فقط میخواست بشنوه و آقای کیم فقط میخواست بگه.
- " خب، داستان من و اون خیلی پیچیده نبود. احساسات ما، یه جورایی مثل یه نامه با یه دستخط خوش بود، روون و لطیف.
در هر حال اولین باری که جونگکوک رو دیدم بیست و پنج سالم بود. شبِ سالگرد ازدواج پدر و مادرم بود، یه شب بهاری با نسیم ملایمی که صورت آدمها رو مثل یه معشوقه نوازش میکرد. شب قشنگی بود و ما میخواستیم جشن بگیریم. درواقع من میخواستم، اونا ترجیح میدادن فقط به هم تبریک بگن و ابراز احساسات کنن، مثل همهی زوجهای عاشق و خسته، ولی من... میدونی، من کسی بودم که فقط منتظر جشن گرفتن بود. فقط کافی بود تا توی دانشگاه یه نمرهی خوب میگرفتم تا کل خانوادهی سه نفرهمون رو به یه شام شاهانه دعوت کنم، البته با پول بابام!بگذریم،
اونشب به یه بهانه از خونه بیرون زدم تا مخفیانه یه کیک خوشگل بخرم و پدر و مادرم و خودم رو خوشحال کنم.
فاصلهی نزدیکترین شیرینی فروشی تا خونمون فقط دوتا ساختمون بود! و منم با همون لباسهای راحتیم، دست به جیب، درحالی که از خوشحالی خوردن کیک سوت میزدم به سمت مقصد که همون شیرینی فروشی بود راه افتادم.توی راه با خودم فکر کردم عالی میشه اگه کیک وانیلی با روکش خامهی سفید و تزئین توتفرنگیای که صبح امروز توی شیرینی فروشی دیده بودم رو بخرم. راستش از قبل اون کیک خوشگل رو نشون کرده بودم.
با همون فکرها وارد شیرینی فروشیِ 'موچی' شدم. حتما فکر میکنی موچی خیلی اسم شیرینی برای یه شیرینی فروشیه. معلومه که هست! خیلی شیرینه، مخصوصا اگه فروشندهش هم یه موچی باشه.
آه، یعنی منظورم این نیست که یه آدم با کلهی موچی شیرینی میفروشه. لپهای جیمین خیلی شبیه موچی بود.
اون دوستم بود. خب، ما از اول با هم دوست بودیم. از اول یعنی از جایی که پدرهامون درحالی که با یه کالسکهی بچه غرغر کنان از تنبلی همسرهاشون همدیگه رو ملاقات کردن."
YOU ARE READING
Smile in Pain (VKook)
Fanfiction- اسم بابابزرگت چیه؟ + کیم تهیونگ... آقای کیم الان دیگه پدربزرگ شده. پسرش انگار فراموشش کرده و نوهش بعد از سالها قراره یه هفته پیشش بمونه و چی بهتر از این که توی این مدت براش داستان عشق اولش و اون پسرِ خرگوشی رو تعریف کنه؟ این فیک حول محور خاطرا...