13. 𝐼'𝑚 ℎ𝑒𝑟𝑒

973 210 188
                                    

- بفرمایید...

لانا بشقاب کوچیکی که پر از سیب‌های قاچ شده بود رو دست پیرمرد که روی تختش نشسته بود داد و همزمان لبخند زد‌.

پیرمرد هم لبخندش رو پررنگ‌تر کرد و گفت‌:

- خیلی ممنونم پرنسس. سیب همیشه منو یاد سفید برفی و هفت کوتوله میندازه، ببینم دیدیش؟

لانا سر تکون داد و گفت:

- مال قرن پیشه ولی دیدمش، تهش با یه بوسه دوباره زنده میشه!

تهیونگ از ذوق دختر خندید و سر تکون داد:

- آره، یهو زنده شد. مثل شوک الکتریکی.

لانا دستش رو به تخت و سرش رو به دستش تکیه داد و همونطور که داشت فکر می‌کرد این پیرمرد چقدر توی دوران جوونیش می‌تونسته آدم جذابی بوده باشه و قطعا اگه اونموقع به دنیا اومده بود عاشقش میشد پرسید:

- قلبتون دیگه درد نمی‌کنه؟

- نه...

- خوبه.

تهیونگ تکه‌ای سیب رو توی دهنش انداخت و بعد از خوردنش لبخند محوی زد و گفت‌:

- مامان‌بزرگِ مین‌هو همش بهم می‌گفت که اگه یه روز به خاطر قلبش بمیره تقصیر منه. می‌گفت تو آخرش اینقدر با ضربان قلبم بازی می‌کنی که از کار میوفته. نمی‌دونم، شاید هم زیادی بازی کردم. اون هم به خاطر مشکل قلبی ترکم کرد، دو ماه قبل از این که مین‌هو به دنیا بیاد.

لانا به ملافه‌ی سفید رنگ تخت خیره شد و با غم گفت:

- معلم پیانوی من هم مشکل قلبی داشت. وقتی بچه بودم خیلی با هم پیانو میزدیم و اون گاهی برام می‌خوند. ولی یه شب، ساعت شیش دیگه سر قرار تمرینمون نیومد. بعدش هم که خبر دادن توی خونه‌ش ایست قلبی کرده. خیلی تنها بود، دوست داشتم حداقل لحظات آخر عمرش رو پیشش باشم.

پیرمرد موهای چتری دختر رو مرتب کرد و با لحن مهربونش گفت‌:

- اسم معلمت چی بود؟

- کیم سوکجین... فکر کنم چهار سالی از شما بزرگ‌تر بود.

پیرمرد به پنجره و آسمون بدون ستاره‌ای که ماه هم به زور می‌تونست توش خودنمایی کنه خیره شد:

- آدم‌ها خیلی راحت می‌تونن وارد زندگی هم بشن و درست به همون راحتی هم می‌تونن برن. آدم‌های بد راحت‌تر می‌تونن از زندگی آدم‌ها محو شن ولی اونایی که خوبن، اونایی که لبخند‌های قشنگی دارن، اونایی که بهت آرامش میدن سخت ناپدید میشن. گاهی هم اصلا ناپدید نمیشن، مثل کیم سوکجین توی قلب تو، یا جونگ‌کوک توی قلب من. ما هنوز هم اونا رو پیش خودمون نگه داشتیم، مگه نه؟

لانا همونطور که با چشم‌های اشکیش به پیرمرد زل زده بود مثل یه بچه‌ی سه ساله که بهش قول یه آبنبات قرمز داده بودن سر تکون داد. پیرمرد تک خنده‌ای کرد و رد اشک رو روی گونه‌ی دختر پاک کرد:

Smile in Pain  (VKook) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora