کوکی و تاتا

990 164 60
                                    

با صدای داد خودش از خواب پرید و ترسیده به اطرافش چشم دوخت 

بدنش درد می کرد و اون خودشوحتی ناتوان از به دست گرفتن لیوان آب روی عسلی کنار تخت می دید 

با هر سختی و تلاشی که بود خودشو به در سرویس توی اتاقش رسوند و تلاش کرد با شستن صورتش کمی حالشو بهتر کنه 

کابوس امروزش بی شک ربط بزرگی به اون پسر عجیب غریب که فهمیده بود غیر از خودشو بقیه دوستاشون همه اونو ارباب جوان صدا می زنن داشت 

فلش بک

صدای بارون به همراه رعد و برق بشدت ترسناک به نظر میومد به صورتی که مجبور شده بود پاهاشو از سرمای جان سوز ماه دسامبر بیشتر توی خودش جمع کنه و دستاشو روی گوش هاش فشار بده 

بارون روی سرش می ریخت و همه آدم ها بی توجه به پسر بچه ای که گوش خیابون توی خودش جمع شده بود از کنارش رد می شدن 

هوا دیگه تاریک شده بود و اون هر لحضه منتظر یه دردسر بزرگ تر بود

بشدت گشنش بود و سرما باعث شده بود حسابی پوست صورتش گز گز کنه  هنوزم جای سیلی مادرش روی  صورتش درد می کرد و از طرفی قلبش هم بیش تر از هر چیز دیگه ای درد می کرد 

مادرش اونو دور انداخته بود؟ فقط چون از دست اون مرد ترسناک فرار کرده بود؟ 

آهی کشید و دستاشو روی زانو هاش گذاشت وتازه متوجه زخمی بودن پاهاش شد 

قطره اشکی از کنار چشمش پایین ریخت و ترجیح داد ادامه اشک ریختن هاشو با سری که روی دست هاش گذاشته بود ادامه بده 

_ حالت خوبه پسر جون؟

این صدای عمیق مال چه کسی بود ؟ صدای بمی که آرامش از تک تک کلماتش به بیرون می ریخت 

گیج و منگ سرش رو بلند کرد و به صورت نا معلوم مرد قد بلندی که چترش رو مایل روی سر خودش و اون گرفته بود خیره شد 

بارونی بلند به همراه کلاه لبه دار مشکی  واقعا اون مرد ناشناس رو جدی و سرشناس نشون می داد 

+م...من 

حتی نمی تونست کلمات رو برای حرف زدن پیدا کنه  اون ترسیده بود؟ نگران بود؟ شایدم خوشحال بود از این که  کسی حالشو می پرسه 

_ توی این سرما زیر بارون چی کار می کنی؟ مادر پدرت کجان؟

+من..ن..نمی ..دو..دونم 

ابرو های مرد بالا رفتن 

_نمی دونی ؟ 

+م..مادرم ..منو..منو اینجا ..و..ول کرده 

Behind the mirrorWhere stories live. Discover now