MIRROR1

3.6K 292 91
                                    

_تو مال منی !

+نه نه نه ... من مال هیچ کس نیستم ازم دور شو .

پسرک مداوماً دستاشو تکون می داد تا از خودش در برابر چیزی که نمی دیدش دفاع کنه 

نفس نفس می زد نمی تونست ردی از صاحب اون صدا پیدا کنه ، ترسیده بود 

ترس ! نزدیک ترین و دم دست ترین واژه غوطه ور توی ذهنش  ! سعی کرد پاهاشو سریع تر تکون بده تا زودتر از توی اون راهروی ساکت فرار کنه ، نگاهشو به انتهای طولانی راهرو دوخت 

درست مردمک هاش رو روی تصویر در روبروش ثابت کرد 

باید می رفت ، باید فرار می کرد قبل از این که اون صدای ترسناک دوباره اونو مخاطب مجهولات خوش نواش کنه 

اولین قدم به سمت جلو مصادف شد با ترک برداشتن تیکه شیشه نورانی روی سرش که احتمالا اگر درست بخاطر میاورد اونو لامپ می نامیدن 

خواست پای دیگش هم به سمت جلو حرکت بده اما متوجه شد که هرچقد بیشتر به سمت جلو متمایل می شه صدای ترک برداشتن لامپ روی سرش بلند تر می شه . دفعه اولی نبود که کوک مهمون ناخونده این مکان مجهول بود و  از تمام خاطراتی که توی اون لحضه یاریش می کردن فقط بیاد میاورد که باید برای خلاصی به در برسه و هرگز قسمتی از بدنش تو انعکاس تاریکی قرار نگیره  چراکه اون صدای وحشتناک  منتظر توی تاریکی قادر به لمسش می شد و چی ترسنک تر از فرو رفتن تو آغوشی بود که هیچ اطلاعی از صاحبش نداری جز صدایی که می دونی متعلق به اونه 

کوک حتی تاحالا از خودش نپرسیده بود که اون صدا یه انسانه یا چیز دیگه یا حتی موجودی در قالب انسانی . در اون لحضه جونکوک به هیچ چیز جز در انتهای راهرو فکر هم نمی کرد 

باید تصمیم می گرفت که ریسک مسابقه دادن با تاریکی رو بپذیره یا نه  و این سخت ترین بخش داستان بود . کمی این پا و اون پا کرد و در نهایت نگاه مسممش رو به در دوخت ، اصلا دوست نداشت نگاهش رو به در های فرعی بده چون می  دونست همشون قفلن . وقتی از آماده بودن خودش مطمئن شد نسیم سردی که هیچ دلیلی بای پیدایش یهوییش وجود نداشت شروع به وزیدن کرد 

و ثانیه ای بعد این صدای بم کلفت آشنایی بود که دوباره کوک رو به خلصه ترس فرو می کشید 

_ با من بیا پسر کوچولو ! بذار من راهنمات بشم !

احساس می کرد پاهاش بی حس شدن اما هیچ علاقه ای به موندن نداشت پس با صدایی که از ته گلوش به زور شنیده می شد لب زد 

+ هرگز 

حتی برای نفس دیگه ای نایستاد و غرشی رو که کنار گوشش شنید رو نادیده گرفت فقط به سمت در دویید و برنگشت تا به عقب نگاهی بندازه صدای ترکیدن دونه به دونه لامپ هارو می شنید حتی احساس می کرد گوش هاش داره از طنین بلند خنده های صدای ترسناک همیشگی که توی راه رو اکو می شدن کر می شه اما اهمیتی نداشت تا وقتی بتونه راه خودشو به اون در لعنت شده پیدا کنه 

Behind the mirrorWhere stories live. Discover now