part4: Dance on love

1.2K 245 21
                                    

جیمین موسیقی لایت دیگه ای رو پلی کرد و گوشیش رو زمین گذاشت
رو به روی یونگی ایستاد و به چشم هاش نگاه کرد
در جستوجوی رنگ جدیدی از اون رنگ تیره چشم هاش ...
یونگی دست هاش رو روی پهلو های جیمین گذاشت و به آرومی حرکتشون رو شروع کردن
ریتم بالا تر میرفت و تند تر میشد مثل تپش قلب جیمین ... و شاید یونگی
حرکتات بر طبق ریتم تندترمیشدن ،بدن جیمین بین دست های یونگی میچرخید
حس پرواز و آزادی این بار طور دیگه ای به سراغ جیمین اومده بود
حس دست های یونگی رو بدنش طور دیگه ای بود ، اذیتش نمیکرد ، برعکس حس امنیت و آرامش داشت
یونگی جیمین رو روی هوا چرخوند
رقصشون به نرمی نسیمی که لا به لای گل ها میپیچید بود ...
آهنگ به نقطه اوج خودش رسید حرکات بدناشون با هم هیجان انگیز تر شد ...
چرخش و چرخش ... قدم به قدم ... درست مثل داستانی بود که با حرکات موزون و لطیفشون نوشته میشد
آهنگ به پایان رسید
جیمین و یونگی رو به رو های ایستاده بودن در حالی که هر دو نفس نفس میزدن بهم نگاه میکردن و سینه هاشون به هم برخورد میکرد
دست های یونگی دور کر ظریف جیمین حلقه شده بود
موهای جیمین شلخته رو ی پیشونیش ریخته بود و جلوی چشم هاش رو میگفت
یونگی حلقه یکی از دست هاشو باز کرد و موهای جیمین رو بالا داد تا چشم هاش رو درست ببینه
ولی دستش رو پایین نیاورد و اون رو روی صورتش نگه داشت ...
حسی ته دلش جیمین رو به خاطر لمس صورتش توسط یونگی قلقک داد ، سرش رو روی دست یونگی کج کرد و چشماش رو بست
هنوز هم نفس نفس میزدن
لمس صورت لطیف جیمین برای یونگی دلنشین بود ... همه چیز اون پسر براش دلنشین بود ...
********
روی سکو تماشا چی ها نشسته بود و پوست نارنگی کوچیکی که دستش بود و میکند
جونگکوک توی زمین ورزش با توپ بستکبالش اینور اونور میپرید
میدوید و توپش رو همراه خودش به زمین میکوبید
جونگکوک سمت حلقه دوید و وقتی بهش نزدیک شد بالا پریدو توپ رو از حلقه رد کرد
وقتی پاش به زمین رسید با خوشحالی رو به جیمین فریاد زد :
هیووونگ!! دیدی چی کار کردم ؟!
جیمین خندید و براش سوت زد و متقابلا مثل خودش فریاد زد :
عالی بود جونگکوکااا !!
جونگکوک با دیدن چیزی توی دست جیمین که به نظر خوراکی میومد چشماش رو ریز کرد
جونگکوک : هی !! اون چیه ؟! منم میخوام برای منم نگه دار !
جونگکوک گفت و بلا فاصله سمت جیمین دوید
جیمین نتونست خنده اشو به تلاش جونگکوک برای سریغ تر رسیدن نگه داره
جونگکوک کنار جیمین نشست و دستش رو برای گرفتن تگه نارنگی که جیمین به سمتش گرفته بود دراز کرد
جونگکوک : وییی ! مرسی جیمینا
کوکی بلافاصله اون رو توی دهنش فرو برد
جیمین ریز ریز بهش میخندید
جونگکوک : مسخره م نکن ! جدیدا خیلی بهم میخندی !
جیمین : رفتارای با نمکی داری
کوکی : من همیشه اینجوریم ... شاید تو خوشحال تری !
جیمین لحظه ای به فکر رفت ... آره ، شاید از وقتی با یونگی در ارتباط بود ... حس و حال بهتری داشت
ذوق جدیدی توی زندگیش پیدا کرده بود ، یونگی رنگ دیگه ای به زندگی ش زده بود که دارای آرامش و خنکی خاصی بود
جیمین : آره ... شاید ...
کوک : خبرارو شنیدی ؟
جیمین : چه خبرایی ؟
کوک : راجع اون دختر و مارک
جیمین : نه ... مگه چی شده ؟
کوک : دختره سال اولیه مارک بهش تجاوز کرده ... و بعدش تهدیدش کرده اگه بعدش باهاش نخوابه فیلمش رو پخش میکنه
جیمین از وقاحت مارک چندشش شد ... بایاد آوری دوباره به خودش لرزید
جیمین : اون خیلی آدم کثیفیه!
کوک : آره و الان اون دختر حامله اس !
جیمین دستش رو با ناباوری روی دهنش گذاشت
جیمین : اوه خدای من! قراره چی بشه ؟
کوک : هنوز تصمیمی نگرفتن ... ولی اخراج مارک صد در صدیه ، نمیدونم چرا آدم باید توی زندگیش همچین چیزایی براش مهم باشه و بقیه رو اذیت کنه وقتی میتونه نارنگی بخوره
جونگکوک گفت و آخرین تیکه نارنگی رو از توی دست جیمین کش رفت و خورد
جیمین لحظه ای با تعجب به کوکی و دستش که قبلا نارنگی توش بود نگاه کرد و بعد خندید ... جونگکوک هم با دهن پر ریز ریز میخندید

********
سر میز شام نشسته بودن تنها جایی که جیمین میتونست با خانواده اش بگذرونه پشت همین میز بود
  پدرش ساکت بود و در مقابل حرف های مادرش که بیشتر شبیه دستور بودن سر تایید تکون میداد
جو خشکی بود که جیمین به سختی بینش نفس میکشد
در حقیقت پیش هر غریبه ای میتونست احساس راحتی کنه به غیر از خانواده خودش
مادرش رئیس خونه بود که همه چی طبق نظارت و خواسته ی اون انجام میشد
کمتر مواقعی میشد توی کارش نه آورد ... درواقع هیچ وقت نمیشد!
اون آدم به شدت وسواسی بود و میل داشت که دیگران هم طبق خواسته خودش کار هارو انجام بدن
پدرش هم فرد ساکتی بود و البته بیخیال نسبت به همه چیز ترجیح میداد همه چیز طبق خواسته همسرش باشه تا سر و صدا ها بخوابن و درگیری پیش نیاد
و جیمین کسی که این وسط بیشتر از همه تشنه توجهشون بود ولی از هر موضوعی کمتر نسیبش میشد
برای مثال برای مادر جیمین نمرات بالای جیمین و اینکه بتونه پسرش رو به عنوان پسر نمونه برای اطرافیانش به نمایش بذاره ، بیشتر از اینکه اون گاهی اوقات زیر فشار درس و کار هایی که مادرش ازش خواسته توی اتاق گریه میکنه ، اهمیت داشت
جیمین آرو دستش رو دراز کرد تا مقدار دیگه از غذا برای خودش برداره
مادرش که تا اون موقع مشغول غر زدن سر همسرش بود صورتش رو سمت جیمین برگردوند
اوما : جیمین ؟ چی کار میکنی ؟
دست جیمین توی هوا خشک شد و شوکه به مادرش نگاه کرد
جیمین : عام ... یه خورده بیشتر برای خودم غذا برمیدارم ...
اوما : غذای بیشتر ؟ جیمین خودت رو تو آینه نگاه کردی ؟
جیمین دستش رو عقب کشید نگاهش مظلوم بین تکه از میز و مادر عصبانیش میچرخید
جیمین : خب ... چطور مگه ؟
اوما : چطور مگه ؟ جیمین داری چاق میشی ! داری شبیه یه خوک میشی !
شونه های جیمین پایین افتادن ... چاق ؟ مثل یه خوک ؟
هضم همچین حرف هایی اونم از مادرش براش خیلی دردناک بود
اوما : من دلم یه پسر چاق نمیخواد جیمین ! نمیتونم به یه خیکی افتخار کنم !
بغض بدی به گلوی جیمین افتاد ... باز هم احساس شرمندگی میکرد ، اوما رو ناامید کرده بود 
سرش رو پایین انداخت
جیمین : من ... متاسفم
با صدایی که از ته چاه در میومد گفت ،از جاش بلند شد و بابت غذا تشکر آرومی کرد و به اتاقش رفت
وقتی وارد اتاق شد در و بست و بهش تکیه داد
به پاهاش نگاه کرد انگشت های پاش کوچیک و کمی تپل بودن
به دست هاش نگاه کرد .. کوچیک با انگشت های تپل و کوتاه
اینا ... ضعف بودن ؟ جیمین زشت بود ؟ چاق و نفرت انگیزبود ؟ مثل یه خوک ؟
با فکر کردن به همه ی اینا بغضش گرفت
سر خورد و پایین در اتاق نشست آروم آروم گریه میکرد
مدتی با خودش فکر کرد که اگه حرف های اوما درست باشه چی
اگه جیمین زشت و چاق و بی استعداد باشه
به طوری که نمیشه بهش افتخار کرد ... کی کنارش میمونه ؟
شاید همین افراد کمی که توش زندگی ش داشت رو از دست میداد
جلوی آینه اش ایستاد
لباسش رو کمی بالا داد ... به شکم نرم و سفیدش نگاه کرد
نباید اینجوری میبود ... لباسش رو از تن خودش در آورد و دوباره به بدنش نگاه کرد
جیمین لاغر بود ... ولی جرف های اوما چیزی بود که باعث شده بود حقیقت رو نبینه
به پوست شکمش به خیال اینکه چربی های اضافه این که اوما میگفت چنگ میزد
جای انگشت هاش رو پوست سفیدش قرمز میشد و خراش های ریزی رو روی بدنش به وجود آورده بود
اشک میریخت ... باز هم از خودش منتفر بود روی دو زانو جلوی آینه افتاد
هق هق های آروم زد و نگاهش رو از آینه گرفت و به زمین دوخت ، با خودش فکر کرد
من نمیتونم تصویر خودم رو توی آینه تحمل کنم ... چجوری دیگران میتونن بهم نگاه کنن ...
جیمین اشتباه فکر میکرد ... چون اشتباه شنیده بود ...

*****
سرش رو از روی میز بلند کرد گردنش تقی صدا داد و درد بدی رو براش به وجود آورد که باعث شد چهر هاش رو در هم کنه
کلاسش تموم شده بود و باید میرفت که به کلاس بعدیش برسه
اما حتی نای بلند شدن هم نداشت ...
از جاش بلند شد چشماش سیاهی رفت
دو هفته و سه روز بود که جیمین رژیم سختی رو تحمل میکرد و روز های رو با وعده های غذایی خیلی کمی سرمیکرد
ریز چشم هاش فرو رفته بود و بدنش درد میکرد
حتی خوابیدن هم براش سخت شده بود وقتی میخواست بخوابه قلبش توی سینه اش براش سنگینی میکرد حس میکرد استخون های قفسه سینه اش قراره بشکنه و توی قلبش فرو بره
و وزنش به وضوح کم شده بود با اینکه سعی میکرد به گفته ذهن خودش بدن چاقش رو با لباس های گشاد و هودی پنهان کنه
ولی آب رفتن صورتش این لاغری رو نشون میداد
توی راهرو قدم برداشت تا به کلاس بعدیش برسه ...
توی راهرو نزدیک اتقاق مدیر دختری رو دید که گریه میکنه ... شناختش
اون الیسا بود ... همون دختری که مارک اون بلا رو سرش آورده بود
از دیدن گریه اش حال خیلی بدی بهش دست داد
جیمین جلوتر رفت و دستش رو روی بازوی دختر گذاشت
جیمین : هی الیسا ...
الیسا با ترس کمی عقب تر پرید
جیمین : هی هی .. نترس من کاریت ندارم ...
بینیش رو بالا کشید و سر جای قبلیش برگشت
الیسا : ببخشید پارک ... متوجه نشدم اینجایی
جیمین دستش رو روی بازوی دختر کشید و سعی کرد با این حرکتش کمی آرامش خاطر بهش بده
جیمین : اشکال نداره ... شنیدم چه اتفاقی واست افتاده و واقعا متاسفم ...
الیسا دوباره داشت گریه میکرد
جیمین : راستش شجاعتت رو به خاطر گفتنت تحسین میکنم ... این اتفاق داشت برای من هم میوفتاد ..
الیسا با تعجب سرش رو بالا آورد
الیسا : تو ؟ چطور ؟ چرا به مدرسه نگفتی ؟
لبخند غمگینی زد
جیمین : چون میترسیدم و اگه اون شخصی که منو نجات داد نبود الان ... نمیدونم چی میشد
الیسا : خدای من ... اون آشغال زندگی مو نابود کرد ولی خوشحالم که نتونست به تو صدمه ای بزنه
جیمین : تو دختر قویی هستی الیسا
الیسا : ممنون جیمین
با بیرون اومدن شخصی از اتاق مدیر جفتشون نگاهشون رو به اون دادن
مارک ...
الیسا نگاه نفرت انگیزی به مارک انداخت و خودش رو نزدیک جیمین کرد
مارک ایستاده بود و نگاهش رو بین اون دو میچرخوند
بعد از چند ثانیه زن و مرد مسنی که همزمان با هم بحث میکردن از اتاق بیرون اومدن
زن عصبانی در حالی که ناسزا میگفت بازوی مارک رو گرفت و کشید
و جیمین لرزید ... از طرز نگاه مارک که موقع ی رفتن روی اون قفل شده بود ...
الیسا : اخراجش کردن ...
صورتش رو سمت الیسا برگردوند ...
جیمین : واقعا ؟
دختر سری تکون داد
جیمین : اوه ... اینجوری واسه ی خیلیا بهتره ... راستی ! تو هنوز ... امم حامله ای ؟
الیسا : راستش ... آره نمیدونم از این که نگهش دارم یا نه مطمئن نیستم ... ولی خانواده م گفتن که هر نظری داشته باشم پشتم میمونن
جیمین لحظه ای به حمایت خانواده الیسا غبطه خورد ... خانواده های واقعی اینجوری ن ؟
جیمین : اوه این عالیه !

******
یونگی : تمرین رو شروع کنید این یکی از اساسی ترین حرکات حساب میشه و توی نمایش تاثیر داره
یونگی گفت و وسط سالن ایستاد و نگاه کرد تا کسی حرکت رو اشتباه انجام نده
جیمین سعی میکرد روی نوک پاش بایسته و حرکت رو انجام بده اما لرزشی که توی پاش از ضعف به وجود اومده بود باعث میشد نتونه حتی بایسته
تصویر جلوی چشماش میلرزید و نگه داشتن تعادلش خیلی سخت شده بود
من چمه ؟!
سوالی بود که از خودش پرسید
بار دیگه ای سعی کرد با قدرت بیشتری تلاش کنه و بایسته اما کنترلش رو از دست داد و محکم روی زمین افتاد که صدای بدی رو هم ایجاد کرد و توجه همه به سمتش جلب شد
یونگی : پارک !!
یونگی نگران گفت و سمت جیمین دوید
جیمین خواست بلند شه ولی درد بدی و توی مچ پاش احساس کرد که باعث شد نتونه از جاش بلند شه
با خوردن اون عطر آشنا به مشماش چشماش رو کمی باز کرد و یونگی رو دید که بازوش رو گرفته و سعی میکنه بلندش کنه
یونگی : تو خوبی ؟ کجات درد میکنه ؟
یونگی آروم زمزمه کرد
جیمین : من خوبم ... پام پیچ خورده فقط همین
یونگی : منو احمق فرض میکنی ؟ صورتت مثل گچ سفیده !
یونگی بلافاصله دستش رو زیر زانوی جیمین برد و اون و یک حرکت بلند کرد و برای خودش هم سبک بودن جیمین عجیب بود
شاگرد ها همه با تعجب به این صحنه نگاه میکردن
یونگی : به چی نگاه میکنید ؟!! به تمرینتون برسید !! وقتی برگشتم میخوام همه بلد باشن !! در غیر این صورت از کلاس حذفتون میکنم !!
یونگی با صدای ترسناکی فریاد زد که کمی جیمین رو ترسوند و باعث شد صورت رو تو سینه یونگی پنهان کنه
یونگی با جیمین حرکت کرد و سمت جایی رفت تا بتونه جیمین رو معاینه کنه
جیمین حالا دیگه نمیتونست به درد پاش توجه کنه ... نه حالا تو بغل استاد محبوبش بود  ...

Shade Of BeautyWhere stories live. Discover now