part30: whispers of pain

901 155 1
                                    

دست بزرگ پدرش رو با دوتا دست های کوچیکش گرفته بود و براش حرف میزد.
مرد سعی میکرد تمرکزش رو روی حرف های اون پسر بذاره ولی وقتی نگاهش میکرد که با تمام عشق و علاقه اش اینجوری داشت براش حرف میزد ، نمیتونست جلوی مهر پدریش رو بگیره و بهش لبخند نزنه.
بهش افتخار میکرد ، اون مثل خاله اش شجاع بود! میتونست موفق بشه! فقط نیاز به حمایت داشت ، نیاز به عشق داشت ، به چیزی که بهش ذوق بده تا بتونه بجنگه .
توی وجود اون پسر ، ققنوس زیبایی وجود داشت که زمان زیادی روی توی قفس گذرونده بود ، حلا فقط باید پرواز میکرد ، اون لایق پرواز بود!
جیمین : آپا من قبل این رو مطمئن نبودم ولی الان ... به خودم باور دارم ، فکر میکنم که بتونم از پسش بربیام! من ... من واقعا دلم میخواد که اجرا کنم ... تموم جلسات باله رو به خاطر همین ذوق که بتونم پام رو روی اون سکو بذارم میرفتم ، الان فرصتش پیش اومده و ... نمیخوام از دستش بدم ... تو ... تو با من میای آپا ؟ میتونم تو رو بین اون جمعیت ببینم ؟
پدرش سکوت کرد و با لبخند نگاهش کرد ، افتخار میکرد! تنها چیزی که حس میکرد افتخار بود! پسرش بهترین بود ، عاشق این بود که اینجوری جلوش نشسته و به نمایشش دعوتش میکنه ، سال های زیادی رو مشغله ی کارش رو بهونه کرده بود و اینجوری باهاش حرف نزده بود.
حالا خودش پشیمون بود که چرا پا جلو نذاشته و زودتر از این ها با جگر گوشه اش حرف نزده ، نفهمیده بود که خودش هم چقدر به این توجه از طرف پسرش نیاز داشته همونطور که اون پسر نیاز داشته ...
جیمین : آپا! قول میدم سربلندت کنم!
پسر نگران از سکوت طولانی پدرش گفت.
جو: چند سال پیش وقتی نگاهت میکردم میترسیدم که میتونی تو این جامعه ی ترسناک و دنیای سیاه طاقت بیاری یا نه ، تو ظریف و شکننده ای و من میترسیدم ... حالا! خدای من نگاهش کن! تو میدرخشی پسرم! من هر جوری که باشی بهت افتخار میکنم!
دویدن خون توی رگ هاش به خاطر چیز های که میشنید حس میکرد ، حس میکرد الان قراره از خوشحالی منفجر بشه . انگار تمام عمرش رو منتظر شنیدن این جملات بوده!
جیمین : این ... این یعنی میای ؟ منو میبری ؟
جو : معموله که آره!
با ذوق دسته هاش رو دور گردن پدرش حلقه کرد ، مرد خندید و دستاش رو دور بدن نحیفش حلقه کرد. خیلی خوشحال بود خیلی زیاد ...
لحظه ای نگران خودش رو عقب کشید.
جیمین : هین ! آپا یونگی هم میاد ... تو ... مشکلی ...
جو : عاه جیمین ! بهت گفتم که مشکلی ندارم! اتفاقا دوست دارم با دوست پسرت آشنا بشم ، باید بهش گوشزد کنم اگه پسرمو اذیت کنه گوشش رو میپیچونم!
پسرک شیرین خندید
جیمین : اون منو اذیت نمیکنه آپا ...
مرد دلش با هر آپا گفتن اون پسر به تپش میوفتاد ، چقدر تشنه ی عشق پسر کوچولوش بود. چقدر شیرین بود...
جیمین : اوما چی ؟
نگران گفت ، مردمک چشم هاش از نگرانی لرزید... میدونست مامانش به این سادگیا موافقت نمیکنه...
جو : نمیدونم جیمین... باید با حرف بزنیم اونم یه مکالمه ی طولانی!
میدونست این به این معناس که مادرش ممکنه اصلا راضی نشه که به نمایشش بیاد ، این اوضاع رو سخت میکرد...
جیمین : اوما ... از من خوشش نمیاد؟
جو : چرا همچین فکری میکنی پسرم ؟
اون رو سرجاش نشوند و دست کوچیک و تپلش رو روی دست هاش گرفت ، توی دلش لعنتی به خاطره ی بد کودکی همسرش فرستاد اون باعث شده پسرش اینجوری تنفر مادرش به خودش رو احساس کنه.
جو : جیمین ... بعضی وقتا یه سری چیزایی پیش میاد ، در یه سری مواقع آدم قادر به توضیح دلیل رفتارش نیست ، مادرت ... اصلا از تو بدش نمیاد ، اون میترسه ... چون چیز مهمی رو از دست داده جیمینی ، وقتی چیزی رو از دست میدی ... ترس از دست رفتن چیزایی که برات مونده تا ابد باهات باقی میمونه
پسر مو بلوند گیج به پدرش نگاه کرد ، از حرف های اون چیزی نمیفهمید اما میدونست اتفاقی توی گذشته رخ داده که قابل توضیح دادن نیست.
جو : مادرت به هیچ وجه از تو بدش نمیاد ... اون عاشقته ولی بلد نیست جوری نشونش بده که تو بفهمی ... اون فقط میترسه...
*****
رو به روی زن نشسته بود و اون نگاهش رو ازش گرفته بود ، ولی از نیم رخش حالت عصبی و خشم خفته ی اون مشخص بود. این زنی که الان رو به روی اون نشسته بود و قلبش از ترس فوران خشم اون تند تر از همیشه میزد ، کسی بود که اون رو مادر صدا میزد .
لب های خشک شده از استرسش رو لیسید و کف دست هاش رو بهم مالید تا از برخورد اون ها بهم کمی احساس گرما کنه.
جیمین : میدونم که ... اوضاع بینمون خوب پیش نرفت ... من باید خودم از اول این رو باهات در میون میذاشتم اوما ولی من از همون رفتار تو میترسیدم ... که اینجوری بخوای همه چیز رو بهم بزنی و اشتباه برداشت کنی ...
یوری : الان با حرف زدنت قراره چیزی درست بشه ؟
زن گفت و خم شد تا لیوان چاییش رو از روی میز برداره ، لیوان رو جلوی لب هاش گرفت و بخارش که به صورتش میخورد رو فوت کرد.
جیمین : من نمیدونم چقدر چیز ها بینمون خراب شده اوما ... ولی میخوام از حالا به بعد یه چیزهایی رو درست کنم!
به پسرش نگاه کرد ، به لحن مصممش گوش داد اون پسر تصمیمش رو گرفته و داشت پاش وایمیساد ، برای یک لحظه حس کرد که جیوو رو جلوی خودش دیده البته که چشم های اون پسر بی شباهت به چشم های خواهرش نبود و همین شباهت عذابش میداد ، انگار که داشت تقاص کاری رو پس میداد و حالا باید خواهر بزرگتر و عزیزش رو در قالب پسر میدید.
جیمین : اوما ... متاسفم که برخلاف خواسته های تو عمل میکنم ، میدونم تو همیشه صلاح من رو خواستی ولی ... میخوام این بار رو انتخاب رو به خودم بسپاری.
یوری : من روزی نمیخوام تاوان بچه بازی هات رو بدی جیمین.
زن به سردی گفت و جرعه ای چاییش نوشید ، فضای تاریک پذیرایی خونه داشت اون پسر رو اذیت میکرد و تمرکزش رو از روی حرف هاش میبرد ، نگاهی به زبونه های آتش توی شومینه انداخت .
جیمین : اینا ... بچه بازی نیست اوما ...اینا زندگی توی یه برزخه ، ما داریم زندگی میکنیم ... این با مدیریت یه شرکت خیلی فرق داره ، ما نمیتونیم همیشه اون چیزی رو که هست همون جوری بپذیریم ، زمان میگذره و زندگی حرکت میکنه ، کفش های قدیمی هم پاره میشن و پا رو اذیت میکنن ، درست مثل افکار قدیمی...
یوری : داری سعی میکنی به طرز فکرم توهین کنی ؟ من همیشه کار درست رو میکنم و جیمین باید بدونی که کار اشتباه همیشه اشتباهه !
جیمین : نه اوما! ... من همیشه رو حرفات حرف نزدم و به هر چی که خواستی عمل کردم! فقط برای اینکه بشنوم تو به داشتن ن اقتخار میکنی که از اینکه منو داری خوشحالی که دوستم داری!
لحن جدی و محکم پسر چیزی بود که تا حالا زن اون رو نشنیده بود ، در مقابلش سکوت کرد و گذاشت اون حرف هاش رو بزنه ... اینا چیزای جدیدی بودن
جیمین : ولی تو ... تو همیشه چیز بیشتری از من میخواستی! توجه نکردی که من از تو چی میخوام! تو فقط ازم میخواستی! خواستن نه ... اینا دستوراتت بودن! به این اهمیت میدادی این دستورات سختت داشت منو از پا می انداخت ؟ من آسیب دیدم! جسمم روحم ! از خودم متنفر بودم چون به چشم تو کافی نبودم اوما! به جای خواستن نمره های بالا توی درسا و رژیم سخت و رفتار باوقار ، باید بهم میگفتی وقتی کسی قصد داره بهم تجاوز کنه چی کار کنم!
زن با حیرتی که سعی در پنهان کردنش داشت آب دهنش رو قورت داد دست دیگه اش رو روی لیوانش گذاشت تا لرزش دستش از ریختن محتوایات اون لیوان جلو گیری کنه ، قلبش لحظه باشنیدن حرف های اون پسر فرو ریخت.
جیمین : من تمام مدت توی مدرسه و هرجایی که بودم وحشت اینکه کسی قراره بهم تعرض کنه رو با تحمل حس ناکافی بودن ، بی عرضه بودن و ناتوانی رو به دوش کشیدم ... میدونی تحمل دست های کثیفشون روی بدنم چه حسی داشت ؟ حتی یکیشون سعی کرد از این فرا تر بره ...
نفسی گرفت گفتن همه ی این ها نیاز به اکسیژن زیادی داشت و قلبش بی رحمانه از یادآوری خاطرات کثیفش به سینه اش میکوبید و ازش میخواست که این رو تموم کنه ولی  نا گفته ها جایی باید گفته میشد تا کلیدی برای آزادیش بشه.
یوری : تو... توی چیکار کردی ؟
تک خنده ی تلخی کرد و با صدای خنده اش پشت زن به لرزه در اومد از ترس اینکه چه مدته پسرش ، درست جلوی چشمش عذاب کشیده و پنهانش کرده
جیمین : من کاری نکردم ... تو انقد منو ناتوان بار آوردی که نتونستم کاری کنم و فقط داشتم به نابود شدنم نگاه میکردم... ولی همونی که تو بهش سیلی زدی ، همونی که تو متجاوز و حیله گر خطابش کردی منو نجات داد بهم یاد داد که چی هستم و چه نقص هایی دارم، چیزایی که تو بهشون افتخار نمیکردی و من الان ... خودم رو با این نقص ها دوست دارم!
سکوت کرد ، حس میکرد تمام زحماتی که برای مراقبت از اون پسر انجام داد ، فقط برای زنده موندنش کافی بوده ... نه زندگی کردن.
جیمین : یونگی رو دوست دارم ... خیلی زیاد ، شاید عاشقش باشم! مهم نیست برام که اگر حتی قرار باشه روزی تمام احساسی که خرجش کردم تموم بشه ، یا از هم خسته بشیم .... من از انتخاب کردنش به عنوان بخش مهمی از زندگیم پشیمون نمیشم و ... میخوام که تو این رو بپذیری اوما ... ببخشید که طبق خطوط صاف و قراردادی تو پیش نرفتم و سربلندت نکردم چون خواستم خودم پیش وجدانم سربلند باشم ، من خطوط کج مورب رو بیشتر دوست دارم... این همه حرف های منه و اینکه ازت میخوام که بیای و یکی از صندلی های نمایش رو برای خودت کنی...
زن به گوشه ای از میز رو به روش خیره شد ، لیوان چاییش رو پایین گرفته و لبخندی به تلخی تمام گذشته ی تلخش زد.
یوری : تو تصمیمت رو گرفتی ، این رو از لحن آشنات که چندین سال پیش از اینکه تو بیای شنیدم میفهمم ، واقعا دلیلی برای اینکه انقدر شبیه ش باشی رو پیدا نمیکنم . انگار که آزمونی رو رد شدم و سرنوشت اون رو دوباره برای من نوشته و تا درست به سوالاتش پاسخ ندم نمیخواد دست از سرم برداره ... تو نفهمیدی ... من تمام کاری که کردم برای محافظت از تو بود ، از چیزی که میخواستی بشی و اتفاقی که دوباره قراره بود رو سرم آوار شه میترسیدم ... میبینم که نتونستم و موفق نشدم جلوش رو بگیرم ، نمیتونم درمورد تصمیمت خوشحال باشم ولی دیگه نمیتونم جلوت رو بگیرم ، مثل اینکه تو دیگه بزرگ شدی ... نمیدونم اینبار رو باختم یا نه ولی ... من هر چه در توانم بود رو انجام دادم...
زن از جاش بلند شد و پشت کرد قدمی به سمت اتاقش برداشت ، پسر سراسیمه بلند شد و خودش رو پشت مادرش رسوند.
جیمین : اوما ... من دعوتت کردم...
سمت پسرش برنگشت میدونست اگه صورتش رو ببینه پشیمون میشه و ریز همه چیز میزنه تا اون رو از همه ی کسایی که تصور آسیب زدن بهش رو میکنن دور کنه ، یه بار برای همیشه اون پرنده باید آزاد میشد.
یوری : من ... خیلی خستم ... اگه میشه ...
جیمین : درکت میکنم!
پسر وسط حرف اون زن پرید ، با تردید دستش رو باز کرد و خواست کاری که ذهنش بود رو انجام بده ، ترسش رو نادیده گرفت به این نیاز داشت ، جفتشون به این نیاز داشتن ...
دست هاش رو از پشت دور بدن اون زن حلقه کرد و اون رو توی آغوشش کشید ، سرش رو روی شونه اش گذاشت و چشم هاش رو بست میدونست که این حس رو خیلی میخواست و حالا که ثانیه ای نسیبش شده بود میخواست ازش استفاده کنه ، زن دستش رو روی دست های پسرش گذاشت و لب لرزونش رو به دندون گرفت ، این پسر زیادی زجر کشیده بود و همچنان اینطوری داشت محبتش رو تقسیم میکرد ، بغضش رو فرو داد و سعی کرد آرامش اون پسر رو که سرش رو روی شونه اش گذاشته بهم نزنه...
جیمین : مرسی اوما ....
غروری که نمیگذشت حرف های دیگه ای زده بشه ، همین خوب بود گفتنشون باز شدن زخم های کهنه بود ، بهتر بود رها شه تا بهبود پیدا کنه...

Shade Of BeautyWhere stories live. Discover now