part23: not a secret anymore

883 147 8
                                    

برگه های صیقلی رو توی پاکت برگردوند ، نیشخندش رو پر رنگ تر کرد
_ تو کارت رو بلدی!
گفت و پاکت سفید رو رو روی میز کافه پرت کرد.
چشم غره ای به فرد مقابلش رفت تنها چیزی که باعث شده بود اون الان مقابل این فرد حقیر رو به روش بشینه فقط و فقط حسی بود که که مثل آتیش توی وجودش شعله میکشید، حسادت !
وگرنه هیچ چیز دیگه ای وجود نداشت که اون بخواد وقتش رو توی این کافه ی چرک گرفته اون هم با همچین آدمی بگذرونه.
به گفته ی خودش "به کلاس خودش و خانواده اش نمیخورد "
گرچه خودش به هیچ وجه اسم این رو حسادت نمیذاشت و به جاش معتقد بود که جایگاهش توسط فرد نالایقی به ناحق گرفته شده.
میدونست تا اون رو از پس نگیره و دوباره خودش رو روی اون استیج نبینه ، شب های نمیتونه بدون فکر کردن بهش سرش رو راحت روی بالشش بذاره و به خواب بره.
موهاش رو پشت گوشش فرستاد ، چونه اش رو بالا گرفت و چشماش رنگ نگاهی رو گرفتن که به طرف مقابل حس ناچیز بودن رو میداد.
با لحن سردش گفت : فقط قدم بعدیت رو بهم بگو! من حوصله ی خوش بش کردن با تو رو ندارم ، به اندازه کافی منفور و کثیف هستی !
فرد پشت میز پوزخندی زد ، اون مار خوش خط و خال بهش نیاز داشت ولی هنوز هم مثل یه مادیان سرکش جفت میپروند و ادعا میکرد که میتونه افسارش رو به دست بگیره.
دست هاش رو توی هم قلاب کرد و روی میز خم شد.
_ تو که میدونی من نمیتونم پام رو اونورا بذارم ... این قضیه رو ساختی جلوه میده .
چشم چرخوند ، دیگه حوصله اش از امر و نهی کردن های اون سر رفته بود.
+ دیگه چی از جونم میخوای ؟!
پاکت رو با دستش به جلو هال داد و لبخند کجی زد ، دختر با بی حوصلگی نگاهش رو بین پاکت و چهره ی اون دوخت.
_ چیزی نیست ، تو این رو تحویل میدی ... فقط یه کار کوچولو البته قدم آخره! باید طوری تظاهر کنی که جایگاهت رو گرفته و تهدیدت کرده توهم مثل یه کبوتر زخمی برای گرفتن حق خودت مجبور به این کار شدی ... یکم بنزین ریختن توی آتیش ... میدونی که چی میگم ؟
یک تای ابروش رو بالا داد ، خسته از مقدمه چینی پاکت رو از روی میز برداشت و یکی از اون کاغذ ها رو بیرون کشید و بهش نگاه کرد.
تصویر دوتا پسر که بی خبر از همه جا توی مکان سرسبزی همو میبوسیدن روی اون کاغذ نقش بسته بود. نگاهش رو به پسر کوچیک تر توی عکس داد.
+ بیچاره ژولیت کوچولوی قصه ی ما
به صندلی تکیه داد اون دختر رو تماشا کرد اون سعی میکرد نیشخدش رو با گاز گرفتن لب پایینش خنثی کنه اما چندان موفق نبود.
_ فردا همین موقع جفتمون به چیزی که میخوایم میرسیم! جسیکا!
عکس  رو دوباره توی پاکت برگردوند و پاکت رو توی کیفش گذاشت.
جسیکا : دلم میسوزه که نمیتونی با چشمای خودت این صحنه ها رو ببینی مارک! حتما زنگ میزنم و برات تعریف میکنم دوست عزیزم! البته اگه تا اون موقع پلیسا به خاطر فروش مواد مخدر دستگیرت نکرده باشن!
نیشخندی زد و دستش رو لای موهای آشفته اش کرد.
مارک : همین که تو برام تعریف کنی کافیه فرشته! البته خیلی دوست داشتم خودم بودم و چهره ی به فاک رفته ی مین و اون حوری کردنی اش رو میدیدم!
جسیکا : تو هنوز هم تو کف اونی ؟
مارک: اون مین عوضی با بیرون کردنم از آموزشگاه خیلی چیز ها رو ازم گرفت. منم دلم میخواد چیز ازرشمندی رو ازش بگیرم! البته اگر هم بهش نرسم برام اهمیتی نداره ... فقط همین که مطمئن بشم حالش گرفته میشه برام بسه.
جسیکا : خوبه ... اون فگوت ارزش به فاک دادن هم نداره!
مارک : معلومه ... فرشته!
نیشخند دیگه ای زد ، بالاخره روزی که خیلی منتظرش بود میرسید ، اون برای اون روز زیادی صبوری کرده بود و حالا نمیتونست چند ساعت دیگه رو تحمل کنه.
******
دختر دستش رو دور گردن اون پسر حلقه کرد و صورتش رو به صورت نرم اون چسبوند.
_ جیمینی کوچولوی من! امروز عالی بودی! من مطمئنم قراره نمایش و بترکونـــــی ! کیوتی من!
جیمین : مگی ! داری خفم میکنی دختر!
دختر مو بلوند ازش دور شد و همراه با پسر خندید. امروز آخرین روز تمرین برای نمایش بود و مدتی وقت داشتن تا برای نمایش استراحت کنن و به اصطلاح برای نمایش تمرینات روانی انجام بدن تا با روحیه بهتری بتونن روی استیج اجرا کنن.
مگی : امروز استاد مین نیومد باهامون تمرین کنه.
جیمین : آره نمیدونم چرا ... قرار بود باهم بیرون بریم.
جمله ی دومش رو زمزمه کرد ، امروز یونگی رو ندیده بود و وقتی بهش زنگ زده بود جوای از دریافت نکرده بود ، یه کمی نگران بود و دلش شور میزد ولی به خودش اطمینان میداد که قرار نیست اتفاقی برای دوست پسر عزیزش بیوفته.
مگی : بیا لباس هامونو عوض کنیم و بریم کافه ی رو به رو ، دلم برای یه کاپوچینو لک زده!
موافقت کرد و دنبال دختر وارد رخت کن شد، خوب بود که حداقل اون دختر بود تا بتونه جیمین رو کمی ، برای ثانیه ای از استرس و اضطرابی که همیشه مثل خوره به جونش میوفتاد دور کنه.
تمام مدتی رو که مشغول عوض کردن لباس هاشون بودن ، صدا و لحجه ی انگلیسی دختر رو روی گوشش میشنید و به ذوق و اشتیاقش برای یه لیوان کاپوچینو لبخند میزد.
مگی : جیم جیم بدو ! الان میبنده ها !
گفت و دست پسر رو کشید و وارد راهرو شدن. در حالی که دنبال دختر مو بلوند کشیده میشد میخندید.
جیمین : مگی ... آروم ...
صداش با کسی که توی راهرو دید خفه شد و خنده روی صورتش ماسید ، خونش رو احساس کرد که توی رگ هاش یخ بست ، پاهاش مثل سنگ به زمین چسبیده بود و بی حرکت به اون فرد نگاه میکرد ، مغزش نمیدونست باید چه دستوری بده.
دختر ترسیده از تغییر حالت ناگهانی دوستش سر جاش ایستاد و بهش نگاه کرد ،وقتی مسیر نگاهش رو دنبال کرد به زنی مسن و آسیایی رسید که بی شباهت به دوستش نبود.
جیمین : اوما ...
زمزمه کرد ، با صدایی که از ته چاه در میومد، قلبش دیوانه وار به سینه اش میکوبید و گواهی اتفاق ناگواری رو میداد.
راز شیرینی که با چنگ و دندون ازش محافظت کرده بود لو رفته بود ولی حالا مغزش خالی تر از اونی بود که بخواد موقعیت رو پردازش کنه و راه حلی بهش پیشنهاد بده.
قدمی به جلو برداشت و بغضش رو قورت داد ، نگاه زن بهش تیر های آتشینی پرت میکرد که دردش رو تا استخون حس میکرد. برق اشک مهمون چشم هاش شده بود.
قدم دیگه ای به جلو برداشت پاهاش مثل پتک های سنگینی بود که رو زمین کشیده میشدن ، حالا رو به روی اونزن ایستاده بود با اینکه قدش چند سانتی از اون بلند تر بود اما کلمه ای کافی بود تا روی زانو هاش بیوفته.
سرش رو پایین انداخت نه از شرمندگی ، به خاطر پنهان کردن اشک هاش ، زن نگاهی به سر تا پای اون انداخت. دستش رو بالا برد و محکم روی گونه ی اون پسر معصوم فرود آورد.
با برخورد دست زنی که مادر صداش میکرد به گونه اش بغضش شکست و بی صدا هق هق کرد. مگی با هینی دست هاش رو روی دهانش گذاشت و با بهت به اون دو نفر نگاه کرد.
اوما : اینه نتیجه زحمات من ؟!
به زبان مادریشون گفت ، حتی الان هم به این فکر میکرد که نکنه کسی از حرف هاشون چیزی بفهمه و آبروی اون خدشه دار بشه. براش عجیب بود که اون الان هم به فکر آبرو ی خودش بود ، فقط و فقط خودش ...
اوما : تو یه ننگ بزرگی جیمین! یه آشغال !
مگی چیزی نمیفهمید ، ولی چیزایی که دیده بود برای اینکه بفهمه اتفاق افتضاحی در حال وقوعه کافی بود، بازوی پسر رو گرفت و سعی کرد با لحن تسکین دهنده ای باهاش حرف بزنه. اما همونطور که حدس میزد ، اصلا کارساز نبود.
مگی : جیمین ...
جیمین : مگی ... فعلا برو ...بعدا باهم حرف میزنیم خب ؟
لبخندی که به اون دختر زد و اشکی که از گونه ی سرخ از سیلی اش به پایین لیز خورد پارادوکس عجیبی بود که دختر رو نگران تر میکرد .
برخلاف میلش کیفش رو که یادش نبود کی زمین انداخته برداشت و با قدم های کوتاه از اونجا دور شد.
جیمین برنگشت تا رفتن دوستش رو نگاه کنه میدونست الان چند جفت چشم های بهت زده منتظر وایسادن تا خورد شدنش رو ببینن. همیشه همینه ، کسی نگاه نمیکنه چرا شکستی ، همه دیدن جون دادنت رو دوست دارن.
به یک باره همه چیز چرخیده بود و این دفعه این چرخش ... اصلا به نفعش نبود .... میدونست همه چیز رو به پایانه...

____________
خب خب سلاامم
ببخشید که این مدت آپ نکردم یه مدتیه سرم بسیاررررر شلوغه :))
برای جبران این سه پارت رو پشت هم آپ کردم
امیدوارم خوشتون بیاد و لایق دریافت نظرتون باشه
بوس و ماچ های آبدار و ازین حرفا 💋
_چِری🍒

Shade Of BeautyWhere stories live. Discover now