part16: new relationship

1K 191 4
                                    

دست به سینه ، با اخم های تو هم رفته نشسته بود .
هنوز هم نگاهش رو به اون فرد نمیداد ، انگار قصد داشت قهرش رو طولانی کنه
ته : عام ... اینو برای تو گرفتم
پاکت شیر موز رو جلوش گرفت ، پسر نیم نگاهی بهش انداخت و چشم غره ای رفت
هوفی کشید فکر نمیکرد معذرت خواهی از یه پسر انقدر سخت باشه
ته : نمیخوایش ؟ خب میندازمش دور !
کوک : بنداز !
کلافه دستش رو روی صورتش کشید
ته : الیسا که میگفت این کار میکنه ...
با خودش آروم زمزمه کرد ، میدونست اون به این راحتیا راضی نمیشه ، اون سرتق تر از این حرفاس !
ته : خب ببین جونگکوک ... من ... من میدونم حرفای خوبی بهت نزدم ، من نمیدونستم که نیت تو چیه ،طبیعتا هر آدمی بی خودی از کسی دفاع نمیکنه و من ... منم یه برادرم که آینده خواهرم برام اهمیت داره و دوست دارم اون رشد کنه پس ...
کوک : زیادی کشش نمیدی ؟
این بار پسر روی رو سمت اون کرده بود ، حالت صورتش جدی بود اون چشمای درشتش چیزی نبود که نشه بهش خیره شد...
چند بار پلک زد و تا اتصال نگاهش رو با اون چشم های براق قطع کنه
ته : عام ...چرا من .... چیزه .. متاسفم
کوک : خب ؟
کشدار پرسید و بدنش رو کمی به سمتش متمایل کرد .
ته : و ازت ... هووفف خدای من ! ... منو ببخش ! و این شیرموز رو ازم قبول کن
کوک : عالیه همینو میخواستم بشنوم !
با ذوق پیش کشش رو از دستای بزرگ اون مرد قاپید
با تعجب نگاهش کرد باور نمیشد این فرد رو به روش یه پسر هفده ساله باشه که تقریبا یه سال دیگه و شاید کمتر بالغ بشه !
با لبخندی که دندون های خرگوشیش رو نشون میداد در تلاش بود تا پلاستیک دور اون نی رو در بیاره و زودتر شیرش رو تموم کنه .
اون کسی بود که واسه ی یه پاکت شیرموز و لباس های بچه و حیوونای کوچیک ذوق میکرد . محبتش رو بی دریق به موجودی که توی شکم دختری که هیچ نسبتی جز دوستی باهاش نداره تقدیم میکرد.
آیا این موارد برای دلنشین بود کافی نیست ؟
همین پسر کوچولوی شیرین برای اینکه ساعت ها بهش خیره بشی کافی نیست ؟
کاری که تهیونگ بدون اینکه نسبت بهش آگاهی ای داشته باشه داشت انجام میداد...
******
از خستگی گوشه ای ولو شد نفسش رو با صدا بیرون داد
پاهاش به خاطر تمرینات زیاد گزگز میکرد و کمی درد میکرد ، جای  بند های کفش باله هنوز روی پاهای سفیدش مونده بود
نمیدونست که مدتی از وقتی که تمرین ها رو شروع کردن گذشته حساب هفته از دستش در رفته بود ، ولی خیلی بیشتر از اونی که باید تمرین ها رو جدی گرفته بود و سخت انجامشون میداد ، این برای بدن نحیفش زیادی بود .
دختر مو بلوند آروم کنارش نشست
مگی : هی جیمین حالت خوبه؟
در حالی که نفس نفس میزد سری تکون داد ، دختر بطری ای از کیفش در آورد و کمی از محتواش رو توی لیوان کوچیکی ریخت ، اون رو سمت پسر گرفت
مگی : بیا اینو بگیر مامانم برام درستش میکنه تا وقتایی که تمرین دارم سرحال بمونم
لیوان رو از دستش گرفت و جرعه ای ازش نوشید ، شیرین بود و مزه ی لیمو رو میتونست توش حس کنه و بوی گل سرخ دم شده رو ...
جیمین : خوشمزه اس !
مگی : آره ، مامانم خیلی تو درست کردن اینا حرفه ای کار میکنه ، راستی ! تو آسیایی هستی باید از این مدل نوشیدنی ها و دمنوش هارو بشناسی مامانت درست نمیکنه ؟
سرش رو به نشونه ی نه تکون داد
جیمین : راستش مامان من هیچ وقت از این کارا نکرده اون همیشه مشغول کاراشه
رابطه اش توی این چند وقت با مادرش همون بود ، تنها فرقی که داشت این بود که سرد تر از همیشه شده بود ، انگار نه انگاری که وجود داشت...
مگی : آها که این طور ...
مگی دختر ساده ای بود و باور اینکه اون مدتی با جسیکا دوست بوده برای جیمین سخت بود ، خودش میگفت که اون موقع چشم هاش رو باز نکرده بود تا جسیکای واقعی رو بشناسه ، فقط زیبایی ظاهری اون باعث شده که اون برای دوستی جالب به نظر بیاد
زیبایی طیف های متخلفی داره ، بعضی از آدم ها با لایه ی صورتی و نرمی پوشیده شدن تا از دیده شدن رنگ خاکستری درونشون جلوگیری کنن .
بعضی ها هم برعکس گرد و غبار سختی ها انقدر روشون نشسته تا نشه اون رنگ خالص و زیبای وجودشون رو دید ، برای دیدن اون رنگ فقط به کمی صبر و حوصله برای پاک کردن غبار ها از وجود زیباشون دارید...
یونگی قدم های آرومش رو سمت اون دوتا برداشت و نزدیکی اون ها متوقف شد .
یونگی : به نظرم تمرین برای امروز بسه ، مگه نه پارک ؟
مگی : کمی خسته به نظر میاد ، باید یه خورده استراحت کنه
استاد سری تکون داد
جیمین : ولی ...
یونگی : تا نمایش کلی مونده ، دارم میبینم که خیلی سخت دارید تلاش میکنید ، همتون ، و تقریبا برای نمایش از همین الان آماده اید این تحسین بر انگیزه ! ولی داری زیاد به خودت سخت میگیری پسر باید تا نمایش چیزی ازت بمونه درست میگم ؟
نگاهی به لبخند و چشم های امیدبخش اون انداخت و با سرش حرف اون رو تایید کرد
یونگی : پس برید وسایلتون رو جمع کنید ، تمرین جلسه بعد کنسله ، میتونید به خودتون استراحت بدید
مگی : ممنون استاد !
پسر مو مشکی ازشون دور شد
مگی : اون فقط میخواد حفظ ظاهر کنه ولی به نظر خیلی مهربون میاد
جیمین : آره .. همینطوره ...
آره چون اون مین یونگی که دوست پسرش بود رو بیشتر میشناخت ...
*****
_ من اومدمممم !!
صدای پرشورش رو همراه با باز شدن در اتاقش شنید ، دیگه به این صدا عادت کرده بود اون تقریبا کل هفته رو اینجا بود البته کی بود که ناراضی باشه ؟
الیسا : کوکی !! خوشحالم که اومدی منتظرت بودم !
پسر جلوتر اومد و روی تخت نشست از توی کیفش دو تا بستنی در آورد و یکیش رو دست دختر داد .
الیسا : اوه تو داری منو چاق میکنی !
کار همیشه اش این بود که موقع اومدنش خوراکی کوچیکی همراه خودش بیاره ، البته که فکر شکم خودش رو هم میکرد.
کوک: بخور تو نیاز داری!
در حالی که بستنی خودش رو باز میکرد گفت ، نگاهی به برآمدگی کوچیک شکم دختر انداخت
کوک : گوکی کوچولو هی داره بزرگ تر میشه !
با ذوق همشگی و بچگونه ی خودش گفت
الیسا : آره حسابی داره اون تو برای خودش خوش میگذرونه ، هفته ی دیگه که دکتر رفتم دیگه میتونم صدای قلبشو بشنوم!
کوک : این خیلی خوبه !!
گازی به بستنیش زد و در حالی که تلاش میکرد اون تیکه سرد رو توی دهنش آب کنه گفت
گرم صحبت کردن راجع اتفاقاتی افتاده شده بود و اصلا متوجه نگاه های دختر که گاهی به سمت چهارچوب در برمیگشت نمیشد
اون خبر نداشت که پشت سرش ، مردی تمام مدت در حالی که با ذوق بچگونه اش مشغول تعریف کردن وقایع مدرسه اس نگاهش میکنه و سعی میکنه جلوی لبخندشو بگیره و صدایی ایجاد نکنه تا بیشتر بتونه به اون پسر نگاه کنه !
الیسا بار دیگه ای به تهیونگ با لبخندی که میگفت از همه چیز هایی که داره قایم میکنه خبر داره نگاه کرد.
سری به نشونه ی نه تکون داد .
الیسا : هی تهیونگ از کی اینجایی ؟ چرا نمیای تو ؟
پوفی کشید که باعث شد اون دختر بخنده حالا که توجه جونگکوک هم به اون جلب شده بود فرار کردن فایده ای نداشت ، داخل اتاق شد و روی تخت نشست
ته : عام تازه از حموم برگشتم و اتفاقی از جلوی در اتاقت رد شدم
الیسا لبخند مرموزی زد و اوهومی گفت ، برادرش چپ چپ نگاهش کرد و با چشماش براش خط و نشون میکشید تا حرفی نزنه
الیسا : میدونستی تهیونگ قول داده برامون کیک شکلاتی بگیره؟!
کوک : واقعا ؟!
ته : چی ؟! هی نه ... چرا !! الیسا!!
هول کرده از نقشه ی جدیدی که خواهرش کشیده بود گفت میدونست همچین حرفی رو نزده .
الیسا : آره ! گفت که تا اومدن تو صبر کنیم ، اینجوری بهتره !
ته : من ...من کی ..؟
کوک : واقعا ؟ الیسا راست میگه ؟
نگاهش رو از خواهرش به اون پسر داد ، نمیدونست تو اون چشما که برق میزدن نگاه نکنه ، موهای فندوقی که توی پیشونیش ریخته بودن و لبخند خرگوشی از سر ذوقش ...
و نوک بینیش که به خاطر بستنی که بهش مالیده شده بود سفید شده بود ، اون ...اون خیلی پاک و معصوم به نظر میومد !
دستش رو جلو برد و با انگشت شستش بستنی رو از روی بینیش پاک کرد .
ته : نوک ... بینیت بستنی ای شده بود ...
آروم گفت ، اون پسر خجالت زده صورتش رو ازبرخورد انگشت مرد به بینیش رو توی پیرهنش قایم کرد.
دوباره به خواهرش نگاه کرد که با خوشحالی ابرو بالا مینداخت.
اون دختر هر روزی که جونگکوک به خونشون میومد ، قبل اومدن و بعد از رفتنش مدام به برادرش غر میزد که دوست کوچولوش از اون خوشش میاد.
اون برادرش رو خوب میشناخت ، همچنین دوستش رو ، اون دقیقا میدونست چه خبره ...
ته : خیلی خب ! باشه پونزده دقیقه دیگه پایین باشید ، میرم کیک بگیرم !

_______________

هاییییی زیاد حرف نمیزنم من ولی خیلی خوشحال شدم که دیدم با وجود اینکه فیک رو تازه پاپلیش کردم ولی حمایتای گوگولی مگولی تونو میبینممم
ووویییی ذوق تشکر ازتون *-*
_چِری🍒

Shade Of BeautyМесто, где живут истории. Откройте их для себя