part15: baby permission

1K 203 1
                                    

دست های برادر اون دختر رو دید که سعی داشت اونو ازش جدا کنه ولی محکم دست هاش رو دور بدن نحیف دختر حلقه کرد
کوک : بهش دست نزن ! چی کارش کردی ؟!
با عصبانیت فریاد زد و نگاهش رو به فرد عبوس رو به روش داد
ته : بدش به من میبرمش دکتر ، من ...
کوک : برادرشی ؟! فکر میکنی اهمیت میدم ؟!
تهیونگ با اخم و تعجب به اون پسر نگاه کرد ، دفعه ی اولی که اون رو دید فکر نمیکرد این حجم از خشم توی اون جا بشه
دست هاش رو زیر زانو ی دختر برد و بلندش کرد
کوک : در ماشین رو برام باز کن ! یه بیمارستان  این نزدیکی میشناسم
اون مرد بدون اینکه سوالی بپرسه با سرعت سمت ماشین رفت و درش روی برای اون پسر باز کرد
کوک درحالی که الیسای بیهوش رو توی آغوشش گرفته بود داخل ماشین نشست و پشتش تهیونگ در سمت راننده رو باز کرد و داخل ماشین نشست
نگاهی به پسر و خواهر بیهوشش انداخت ، اون پسر کوچیک تر داشت نبضش رو چک میکرد
ماشین رو روشن کرد
آب دهنش رو قورت داد از این که باعث شده این حال برای خواهرش به وجود بیاد می ترسید :
تازه اینجوری شده؟
کوک : صبح ؟!
پسر غیر منتظره داد زد
کوک : اون کل امروز رو داره از دست ما فرار میکنه ، چشم هاش رو ببین !! انقدر گریه کرده که کاملا زیرشون پف کرده !! حتی ساعت ناهار هم پیداش نشده !!
عذاب وجدان توی وجودش رخنه کرد ، دست هاش رو دور فرمون فشار داد و لبش رو داخل دهانش برد
کوک : حال الیسا خوب بود!! قبل از اینکه تو بیای!
ته : چرا ؟! چون نمیخوام یه کصافت رو به دنیا بیاره؟!
کوک : یه چیزایی شاید تو چشم دیگران ارزش نداشته باشه ولی ممکنه بارزش ترین چیز توی زندگی یه آدم باشه!
داد زد ، اون پسر زیادی عصبانی بود !
******
به محض توقف ماشین از اون بیرون زد و دختر رو  خودش به سمت بیمارستان برد ...
جلوی بیمارستان کادر آمبولانس سمتش اومدن و دختر رو ازش گرفتن
تهیونگ بعد از قفل کردن ماشین سمت اونا دوید
یه نفر از کادر در حالی که جای دختر بیهوش رو روی  تخت میزون میکرد از رو به تهیونگ پرسید :
مشکل چیه سابقه بیهوش شدن رو دارن ؟
ته : اون .. اون بارداره
_ چند وقت؟
نتونست حرفی بزنه چون نمیدونست
کوک : پنج هفته !
به جاش جواب داد و سوال های بعدی اون پرستار رو هم جونگکوک پاسخ داد ، مثل اینکه اون بیشتر از خود تهیونگ میدونست
روی صندلی های آبی رنگ بیمارستان نشسته بودن ، پسر کوچیک تر با استرس پاش رو تکون میداد و مرد بزرگ تر با بی حال ترین حالت ممکن اون رو نگاه میکرد ، میتونست بشنوه که زیرلب داره دعا میکنه تا دوستش و بچه ی متولد نشده اش حالشون خوب باشه
ته : هیچ نمیفهمم چرا موضوعات خواهرم انقدر باید برای تو مهم باشه ، تو درس برای خوندن نداری ؟
چپ چپ بهش نگاه کرد
کوک : الیسا دوست منه ، من میخوام که اون خوشحال باشه
ته : اوه ! با به دنیا آوردن اون حرومزاده خوشحال میشه ؟ به این فکر کردی چجوری میخود بزرگش کنه ؟ آینده تحصیلیش چی میشه ؟
کوک : من هر کار از دستم بر بیاد براش انجام میدم !
ته : مثلا چی ؟ جای پدر بچش اونو بزرگ میکنی ؟!
اون مرد کم کم داشت صداش رو بالا تر میبرد ، حرص درونی ش از توی صدای سردش قابل شنیدن بود
کوک : من ...
ته : تو چی ؟ تو یه بچه دبیرستانی ای ! هی میدونی زندگی یعنی چی؟
کوک: حداقل بلدم چجوری دیگران و عذاب ندم و وادارشون نکنم کاری که نمیخوان و بکنن !
از این که این حرف ها رو از یه جوجه دبیرستانی بشنوه جوش آورده بود با دندونای بهم چفت شده محکم بازو ی اونو توی دستش گرفت ، پسر کوچیک تر آخی از درد گفت و سعی کرد بازوش رو آزاد کنه اما فایده نداشت
ته : ببینم ! نکنه با این کارا میخوای دل الیسا رو به دست بیاری و ازش سو استفاده کنی اگه اینجوریه بگو تا همین الان حسابتو ...
کوک : واقعا برای طرز فکرت متاسفم جناب کیم ! فکرت خیلی مریضه !
تقریبا فریاد زد و دستش رو از توی دستش در آورد ، از جاش بلند شد و با اخم بهش نگاه کرد
کوک : من دوستش دارم ! ولی به عنوان یه دوست ! اگه این خیالتو راحت میکنه و باعث میشه که افکار مسموم راجع اینکه میخوام اون برای خودم کنم تموم شه ، باید بگم که من گیم!
تهیونگ کمی از مستقیم حرف زدنش جا خورد ولی تا به خودش بیاد اون پسر سمت اتاقی که الیسا توش بود رفته بود ، سرش رو توی دست هاش گرفت
حس میکرد گند زده ! خواهرش به خاطر استرس رو تخت بود اونم استرسی که اون بهش وارد کرده بود و از طرف دیگه هم به دوست خواهرش تهمت زده بود ، اون نه تهمت کوچیکی !
قدم هاش رو آروم بی صدا سمت اتاق برداشت و توی چهارچوب ایستاد
پسر کنار تخت نشسته بود و دستش رو روی شکم دختر گذاشته بود ، انگار که هر لحظه قراره اتفاقی بیوفته و گوکی کوچولو چیزیش بشه
کوک : الان بهتری ؟ جاییت درد نمیکنه ؟
نگرانی و ناراحتی توی صداش موج میزد ، تا حالا خودش هم اونجوری با اون دختر حرف زده بود؟
الیسا : نه الان خوبم مشکلی نیست ...
کوک :ولی دکترت گفته دیگه نمیتونی بیای مدرسه ، این یعنی مشکلی هست ؟
الیسا : آره ، بهم گفته باید استراحت کنم توی خونه برگه هم بهم داده تا به مدرسه اطلاع بدم همین ، مشکل خاصی نیست.
کوک : به خاطر استرس اینجوری شدی نه ؟ من درسا رو به میگم باشه؟ اصلا نگران نباش ! فقط از خودتو گوکی مراقبت کن !
دختر خنده ای به خاطر لحن کیوت و دلسوزانه پسر کرد
الیسا : مراقبشم ، چند ماه دیگه میبینیش ...
پسر با ذوق خندید
اون شبی یه پسر بچه هفت ساله اس ! چیزی که تهیونگ بهش فکرکرد و لبخند محوی زد
الیسا : تهیونگ ...
خنده ی دختر قطع شد وقتی برادرش رو توی چهار چوب دید ، همزمان پسر با دیدن اون مرد مشکی پوش اخمی کرد و سرش رو به سمت مخالف چرخوند
ته : میتونم بیام تو ؟
الیسا : البته ...
مرد وارد اتاق شد و کنار تخت سمت مخالف اون پسر نشست ، اون همچنان با اخم دیوار رو نگاه میکرد
ته: خواستم کمی باهات حرف بزنم
جونگکوک به محض شنیدن این حرف کوله اش رو برداشت و بلند شد
کوک : پس من میرم
بعد نگاه غضبناکی به تهیونگ انداخت و با چشم غره ای خارج شد
با تعجب به مسیری که پسر ازش رفت نگاه کرد ، متوجه نمیشد !
الیسا : اون باهات قهره ، وقتی با کسی قهره این کارو میکنه ، باهاش بحثت شده ؟
ته : اون ... واقعا بچه است ! ولی ، کاملا حق داره که از دستم عصبانی باشه .. حرفای خوبی بهش نزدم ..
الیسا: شاید رفتارش بچگونه باشه ولی ...خیلی عاقلانه فکر میکنه
"یه چیزایی شاید تو چشم دیگران ارزش نداشته باشه ولی ممکنه بارزش ترین چیز توی زندگی یه آدم باشه! "
جمله ای که ازش شنیده بود توی گوشش تکرار شد ، آره ی آرومی گفت
وقتش نبود کمی کوتاه بیاد ؟ شاید  یه خورده اشتباه کردن بد نباشه !
زندگی همیشه با ریتم عالی بودن و خط های منظم پیش نمیره ، خطی خطی ها هم گاهی اوقات میتونن قشنگ باشن .
ته : با یه دکتر دیگه حرف میزنم ...
الیسا ترسیده به برادرش نگاه کرد ، نمیخواست دوباره بشنوه ، ترس توی جونش افتاده بود
ته : از این به بعد چکاپت رو کامل انجام میدی و تمام مراقبت ها رو بدون کم و کاستی اجرا میکنی ، هر چیز اضافه ایم نیاز داشتی ... میتونی به خودم بگی .
الیسا : ته ته ...
با حیرت و بغضی که از ناباوری و شادی بود گفت ، انقدر خوشحال بود که نفهمید برادرش رو با اسمی که توی بچگی صدا میکرد صدا کرده ، تا اون جا که یادشه اون از این اسم متنفر بود .
ولی حالا داشت لبخند آرومی میزد و خیالش راحت بود که خواهرش این رو به خاطرسرش که پایین گرفته نمیبینه .
الیسا : شیرموز
با تعجب سرش رو بالا آورد و به خواهرش گیج نگاه کرد .
الیسا : شیرموز دوست داره میتونی با این از دلش در بیاری ، زود باش برو

Shade Of BeautyWhere stories live. Discover now