part22: little Gia

960 159 6
                                    

دستش رو به کمرش گرفت و سعی کرد بلند شه ولی موفق نبود ، درد امونش رو بریده بود.
الیسا : هوووف ... دختر کوچولو خیلی داری مامان و اذیت میکنیا ... آخ!
حرف های دکترش رو به یاد آورد که میگفت درد توی این ماه های آخر براش طبیعیه و نباید نگرانش باشه ولی حس مادرانه اش خلاف این موضوع عمل میکرد و همیشه نگرانی چاشنی دردش بود.
احتمالا چند هفته ی دیگه کوچولوش باید توی بغلش میبود و اونو نوازش میکرد.
سینه هاش به خاطر شیری که توشون افتاده بود متورم بودن و درد میکردن ، ولی همه ی این درد ها رو برای لمس فرزند کوچیکش به جون میخرید فقط یه کم دیگه صبر و تحمل کافی بود تا تموم بشه.
حرکتی از طرف موجود توی شیکمش دریافت کرد و لبخندی زد ولی طولی نکشید که چهره اش به خاطر دردی که توی شکم و کمرش پیچید مچاله شد.
الیسا : آه ... خواهش میکنم مامانی و اذیت نکن سوییتی ...
به زحمت از جاش بلند شد و دست به کمر قدم های کوتاهش رو سمت در اتاقش برداشت. میتونست صدای باز شدن در خونه و کوکی رو بشنوه ، اون پسر این ساعتا همیشه پیداش میشد.

کیفش رو روی مبل گذاشت و با ذوق مرد رو به روش رو بغلش کرد
کوک : سلام ددی ته !
دست هاش رو دور کمر ظریف اون حلقه کرد و محکم به خودش فشردش ، از ته دل به خاطر حضور بیبی ش لبخند میزد.
ته : سلام بیبی بانی ، روزت چطور بود؟
کوک : خوب بود یکم خسته ام ولی خوب بود .
آروم نوک بینی ش رو بوسید که باعث شد اون لبخند خرگوشی بزنه.
_ یکی از شما آقایون عاشق ، میشه به من کمک کنه ؟
روشون رو برگردوندن و با الیسا مواجب شدن که خودش رو به زحمت به در اتاقش رسونده بود.
کوک : الی !
با لبخند و صدای سرشار از انرژیش گفت و سمت اون دختر رفت
الیسا : سلام کیوتی ، آه ... خیلی خوشحالم اینجایی
گفت و دوباره چهره اش از درد درهم شد.
کوک : هی تو خوبی ؟
دست دختر رو گرفت و سعی کرد توی قدم برداشتن بهش کمکی کنه.
الیسا : آره یکمی درد دارم و راه رفتن برام سخته ، خیلی سنگین شدم!
ته : تازه وقتی راه میره از پشت شبیه پنگوئن میشه
کوک : تهیونگ !
با اعتراض گفت ولی اون زیرخندید وموهای مشکیش رو عقب زد
کوک : مشکلی نیست سعی کن آروم قدم برداری 
یک دستش رو دور شونه ی دختر و با دست دیگه اش دست اون رو  گرفت
دختر آخ بلندی گفت و کمرش رو خم کرد از درد چنگی به پیرهنش زد که از چشم کوک دور نموند. دستش مشت شده ی دختر به سفیدی  میزد.
کوک : الی ... تو ...
حرفش با دیدن آبی که زیر پای دختر خالی میشد نصفه موند ، چشم هاش رو درشت کرد ، ترس وجودش رو گرفت ، به تهیونگ نگاه کرد که نگران و بهت زده نگاهش رو بین اون دونفر میچرخوند.
کوک : ته ... تهیونگ ... داره میاد ! فکر کنم داره به دنیا میاد!
برادر بزرگتر سمت خواهرش دوید و ریز بازو هاش رو گرفت و وزن اون دختر رو روی خودش انداخت.
ته : سوییچم روی میزه ، برش دار و در عقب رو باز کن من میارمش
با همون نگاه نگرانش رو به دوست پسر کوچیکش گفت
جونگکوک تند تند سری تکون داد و بعد از برداشتن کلید ، سمت در ورودی رفت.
خواهرش رو روی مبل خوابوند ، بوسه ی روی پیشونی اش که از درد خیس شده بود گذاشت.
دختر نفس نفس میزد و از درد ناله میکرد متوجه بوسه ی برادر بزرگترش نشد.
ته : زود میرسونیمت خواهر کوچولو طاقت بیار.
سمت اتاق اون دختر رفت و کیفی رو که اون دختر از چند ماه پیش برای همچین روزی آماده کرده بود برداشت و روی دوشش گذاشت. کنار دختر برگشت و دستش رو زیر زانوش انداخت ، از دیدن چهره ی خواهر کوچیکش که که از درد درهم شده بود ، قلبش مچاله میشد.
معطل نکرد و دختر رو از روی مبل بلند کرد و از خونه خارج شد.
جونگکوک جلوی در ماشین ایستاده بود و نگران منتظر بود.
ته : خودت توی ماشین بشین بذار بهت تکیه بده.
بدون حرف اضافه ای کاری که ازش خواسته بود رو انجام داد.
در سمت راننده رو باز کرد و داخلش نشست، نفسش رو بیرون داد و ماشین رو روشن کرد. سعی میکرد با احتیاط رانندگی که تا تکون خوردن های ماشین به درد خواهرش اضافه نکنه ، هرچند که درد اون لحظه به لحظه بیشتر میشد.
پسر کوچیک تر دست دختر رو گرفته بود و با حرف هاش بهش تسکین خاطر میداد ، هرچند که نگرانی توی صدای لرزونش مشهود بود ولی تاثیرش رو هم داشت.
دست هاش رو دور بدن دوستش و خواهر دوست پسرش حلقه کرده بود و آروم روی شکمش رو نوازش میکرد ، از ته دلش دعا میکرد تا گوکی کوچولو و مامانش سالم بمونن.
طولی نکشید تا به بیمارستان رسیدن ، تهیونگ از ماشین بیرون رفت تا از کارکن های اورژانس بخواد که برای جا به جا کردن الیسا کمکشون کنن.
داشت اتفاق میوفتاد ...
*****
هوا رو به گرما میرفت و بهار در راه بود اینو میشد از باد خنکی که بوی سبزه ی تازه رو میاورد فهمید ، نفس عمیقی کشید این عطر رو به ریه کشید.
به نیمکت توی اون پارک تکیه داده بود و توی سکوت به اومدن بهار نگاه میکرد برگ های ریز سبز از درخت بالای سرشون پایین میریختن انگار که باد داشت برگ های سالم و سبکش رو الک میکرد.
سرش رو روی شونه ی پسر مو بلوند جا به جا کرد و چشم هاش رو بست. میدونست اون وقتی مشغله ای داره هیچوقت خودش پیش قدم نمیشه تا حرفش رو بزنه ، همیشه نیاز به یه محرکه ای برای مطرح کردن موضوع داشت، به علاوه اصلا عادت به سکوتش نداشت جیمین همیشه کنارش پرحرف میشد و از هر دری حرف میزد.
یونگی : باز چی ذهنتو در گیر کرده ؟
سرش رو سمت اون برگردوند و نگاهش کرد. مژه های مشکیش رو گونه هاش سایه انداخته بودن.
جیمین : از کجا فهمیدی ؟
یونگی : میشناسمت پارک... بهتر از خودت.
لبخند نیمه جونی زد ، جالب بود که تو این مدت انقدر بهم نزدیک بودن که احساسات هم دیگه رو بدون اینکه کلمه ای رد و بدل شه میفهمیدن. نمیدونست اسم این رو چی بذاره یکی شدن روح و جسم ؟ شاید...
جیمین : نمیدونم شاید چیز مهمی نباشه که انقدر نگرانشم...
یونگی چشم هاش رو باز کرد و منتظر به اون نگاه کرد. پسر فهمید نمیتونه با بهونه آوردن از توضیح دادن در بره ، اما قصد این کار رو نداشت بالاخره این موضوع به هر دوی اونا مربوط میشد و خودش هم نمیتونست به تنهایی بار نگرانی رو حمل کنه.
نیاز به حرف های آرامش بخش یونگی برای تسکین خاطرش داشت.
جیمین : حس نگرانی ای عجیبی توی وجودم افتاده ... اون دختره ... جسیکا، حرفای عجیبی میزنه.
یونگی : داره سعی میکنه با حرفاش روحیه ات رو خورد کنه ؟
نفس عمیقی کشید و گفت : نه ... راجب تو میگه ... اون گفت که تو خوب نیستی و سال بعد استاد جدید ... افراد بهتری و انتخاب میکنه.
اخم ظریفی کرد ، کمی به فکر فرو رفت.
یونگی : ولی من سال بعد هم با آموزشگاه قرارداد دارم.
توی سکوت بهم دیگه نگاه کردن ، یه چیزی این وسط اشکال داشت و جفتشون نمیتونستن بفهمن چرا ، چرا باید جسیکا در مورد یونگی بدونه و این حرف ها رو بزنه؟ اونم موقعی که چیز زیادی تا نمایش نمونده ؟
جیمین : نمیفهمم اون چرا باید در مورد این موضوع انقدر با اطمینان حرف بزنه ... این منو نگران میکنه یونگی
یونگی : و اینکه چرا اون این حرف ها رو به تو میزنه ؟
شوکی بود که بهش با سوالی که ازش پرسیده بود وارد شد ، تا حالا در مورد این فکر نکرده بود ، اون دختر مدام حرف هایی در مورد یونگی بهش میزد و حرفاش ... حرفاش بوی تهدید میدادن! احساس خطر به وجودش رخنه کرد.
جیمین : نه ... شاید چون تو به من توجه ...
یونگی : من توی تمرینا هواسم بهت هست جیمین .. اما نه اونقدری که شک بر انگیز باشه.
سعی میکرد با بهونه آوردن خودش رو قانع کنه اما حقیقت واضح تر از این حرف های کلیشه ای بود، صدای زنگ خطر رو توی گوشش میشنید .
جیمین : یعنی ... تو .. تو میگی اون میدونه ؟
یونگی : نمیدونم جیمین ... نمیدونم.
جیمین : دارم میترسم... نکنه اتفاق بدی بیوفته ؟
یونگی : اون یه نفره و تنهاست ، شاهد و مدرکی هم نداره ، ممکنه بدونه و شاید داره امتحانت میکنه تا ببینه حساسیتی نشون میدی یا نه.
جیمین : تو میگی که اون خطری محسوب نمیشه ؟
یونگی : پارک جیمین ... حتی اگر خطری محسوب بشه من نمیذارم کاری که جدامون کنه.
لبخندی زد و پیشونی پسر مو مشکی رو بوسید ، خواست بوسه ی دوم رو روی گونه ی اون بذاره اما زنگ گوشیش این امکان رو بهش نداد.
نچی گفت و اون رو از جیبش در آورد ، با دیدن اسم مخاطب اخم ریزی کرد .
یونگی : کیه ؟
جیمین : جونگکوک ؟ اون هیچ وقت این موقع ها به من زنگ نمیزنه.
انگشتش رو روی صفحه کشید و به تماس اون پاسخ داد
جیمین : الو ... چی!؟ .. باشه باشه خودمو میرسونم!
سرش رو از روی شونه ی اون پسر برداشت و نگران نگاهش کرد.
یونگی :چی شده ؟
پسر لبخندی زد که چشم هاش رو ریز تر کرد ، گوشیش رو با دو دستش گرفت و به سینه اش چسبوند.
جیمین : دختر الیسا به دنیا اومده!
نفس راحتی کشید و لبخند دندون نمایی زد.
یونگی : واقعا ؟ ... میخوای بریم به دیدنش ؟
با ذوق سرش رو تکون داد ، پسر بزرگتر از جاش بلند شد و دست دوست پسرش رو گرفت و از جاش بلندش کرد. دستش رو دور شونه های ظریفش انداخت و باهم شروع به قدم برداشتن کردن.
جیمین:هیجان دارم میترسم اونجا از ذوق گریه کنم!
یونگی : اوه کامان! اونجوری چشمات پف میکنه و دیگه نمیتونی ببینیش!
پسربزرگتر بعد از گفتن حرفش با صدا خندید ، جیمین با لبخندی که نمیتونست کنترلش کنه مشت آرومی به سینه ی یونگی زد و صدای اعتراض مانندی از خودش در آورد.
گونه ی اون پسر کوچولو رو محکم بوسید و به صدای خندیدنش گوش کرد ، خوشحال بود که موضوعی تونسته هواسش رو پرت کنه و کاری کنه که اون نگرانیش رو حداقل برای مدت کوتاهی فراموش کنه.
چیزی که خودش رو هم نگران کرده بود...
*****
از خوشحالی روی زمین بند نمیشد و مدام توک پنجه ای میپرید ، دست هاش رو روی اون شیشه که تو ذهنش مزاحم تلقی اش میکرد گذاشت.
لحظه به لحظه حرکات اون موجود پیچیده شده ی لای پتوی صورتی رو نگاه میکرد و با هر حرکت دستشو اون لبخند خرگوشی میزد.
دست هاش رو توی جیبش فرو کرد و بهش نزدیک شد ، به برق توی چشمای اون پسر دوستداشتنی نگاه میکرد ، انقد خوشحال ندیده بودش.
کوک : تهیونگ ... ددی ببینش!
آستین لباس اون مرد رو  گرفت و جلو تر کشیدش
کوک : خوشگله ! کیوت و تپلیه !
دستش رو روی سر اون پسر گذاشت و نوازشش کرد.
ته : مثل خودته
آروم با لبخندی گفت و سرش پسر رو به سینه اش چسبوند ، بوسه ی کوتاهی رو موهای خوش رنگ و لختش کاشت ، پسر کوچک تر دست هاش رو دور بدن مرد حلقه کرد.
کوک : الیسا چطوره ؟
ته : خوبه ... داره استراحت میکنه
_ جونگکوکا !
سمت صدایی که شنیده برگشت
کوک : هیونگ ! زودتر از اونی که فکرشو میکردم رسیدی!
از بغل دوست پسرش بیرون اومد و دوستش رو در آغوش گرفت.
جیمین : آره با ماشین اومدیم ، وایسادیم تا گل هم بگیریم فکر کردم دیر کردیم !
جونگکوک متوجه گل توی دستای هیونگش نشده بود، به یونگی که پشت سر دوستش بود نگاه کرد
کوک : سلام یونگی هیونگ!
یونگی در جوابش با لبخند سری تکون داد.
جیمین : خب خانم کوچولو کجاست ؟
ته : دیگ هالان فکر کنم وقتش باشه که ببریمش پیش مامانش ...میرم از پرستارا بپرسم
کوک و جیمین سری تکون داد و تهیونگ داخل بخش رفت و مشغول صحبت با یکی از پرستار ها شد ، پسر مو فندوقی با بیتابی از پشت شیشه نظاره گر بود و وقتی دید که پرستار اون فسقلی پتو پیچ شده رو توی دستای تهیونگ گذاشت سعی کرد با گاز گرفتن لب پایینش از گشاد شدن لبخندش جلو گیری کنه.
نگاهی به نوزاد لطیف توی دستاش انداخت و لبخند گشادی زد ، فکر نمیکرد به این زودی ها بخواد خواهرزاده ای داشته باشه.
ته: چقدر شبیه خودته الیسا ...
آروم با خودش زمزمه کرد. کامل به یاد داشت وقتی که اون دختر کوچیک بود صورتی گرد و لب های برجسته ی صورتی داشت ، تلاشی برای جمع کردن لبخندش نکرد ، باور اینکه این کوچولو ی توی دست هاش فرزند خواهرشه گرچه سخت بود اما باور شیرینی بود.
سرش رو بالا آورد و از شیشه ی بخش دو تا پسر رو دید که با اشتیاق نگاهش میکردن و منتظر بودن.
جونگکوک با ذوق اشاره کرد که زودتر بیاد اینور و بتونه بچه رو ببینه.
قدم هاش رو با احتیاطبرداشت و از بخش بیرون رفت. به محض خارج شدن از بخش پسر مو فندوقی سمتش اومد و با دستش پتوی صورتی رو از روی صورت اون کوچولو کنار زد. خندید و دندون های خرگوشیش رو به نمایش گذاشت.
کوک : تهیونگاا چقد کیوته !
جیمین هم به دنبال اون پسر اومد و کنار تهیونگ ایستاد ، با دیدن اون دختر کوچولو ی لای پتوی صورتی دستش رو روی سینه اش گذاشت.
جیمین : وای قلبم ! یونگیا ...
به سمت دوست پسرش برگشت و با دست اشاره زد که اون هم بیاد و ببینه.
پسر مو مشکی جلو اومد و دستش رو روی شونه ی دوست پسرش گذاشت. اون واقعا نوزاد خوشگلی بود !
کوک : انقد کیوته که میخوام برای خودم بدزدمش !
چهره ی نوزاد درهم شد و صدای گریه ی ضعیفی ازش بلند شد.
جیمین : اوه ! فکر کنم خوشش نیومد !
تهیونگ کمی بچه رو تکون داد تا آرومش کنه ولی قطعا این کار به تنهایی تاثیری نداشت.
ته : بهتره ببریمش پیش الیسا
دوتا پسر کوچیک تر موافقت کردن و همراه با دوتا مرد بزرگتر سمت اتاق رفتن.
پسر مو بلوند آروم در اتاق رو باز کرد میترسید که نکنه دختر خواب باشه و به خاطر صدا بیدار بشه ، اما اون با باز شدن در سرش رو برگردوند ولبخند خسته ای زد .
الیسا : جیمینا ! خوشحالم میبینمت !
جیمین قدمی به داخل اتاق گذاشت و لبخندی زد که چشم هاش رو ریز میکرد. همراهش جونگکوک هم وارد اتاق شد.
کوک : الی!
با ذوق گفت و سریع روی صندلی کنار دختر نشست ، دختر لبخندی به انرژی همیشگی اون زد.
پسر مو بلوند در حالی که نزدیک تخت میشد و خواست کنار دوستش بشینه گفت : دخترت خیلی نازه ، فکر کنم به خوشگلی خودته!
الیسا : واقعا ؟! الان کجاست ؟
_ اینجا
یونگی وارد اتاق شد و در رو باز نگه داشت تا تهیونگ بدون مشکل وارد اتاق بشه
دختر خودش رو بالا کشید ، با دیدن موجود کوچولویی توی بغل برادرش اشکی توی چشمش افتاد که برقش از دید بقیه پنهون نموند.
الیسا : جیا !
کوک گیج نگاهش رو به بین دختر و دوست پسرش چرخوند.
کوک : جیا؟
برادر بزرگ تر فرزند کوچیک خواهرش رو به دست هاش سپرد ، مادر جوون انگشتش رو آروم روی لپ اون کشید.
یونگی : دختر خوشگلیه بهت تبریک میگم.
مادر جوون لبخندی زد و آروم از یونگی بابت تعریفش تشکر کرد.
ته : مامان و باب زنگ زدن ، به زودی میرسن تا اون موقع توهم به جیا برس.
کوک : صبر کن ببینم !
پسر با صدای بلند تری گفت که باعث شد توجه همه بهش جلب شه.
کوک : یعنی اسمش و گوکی نذاشتید ؟!
جیمین : کوکااا ...اوه خدا!
صورتش رو توی دستش قایم کرد برای دوستش سر تاسفی تکون داد
بقیه از حرفی که پسر نوجوون زد خندیدن.
کوک : یعنی واقعا ؟!
روش رو سمت دیوار کرد و دست به سینه شد ، لب پایینش رو بیرون داد و اخمی کرد که ذره ای بهش جذبه نمیداد.
کوک : با همتون قهرم !

Shade Of BeautyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora