part19: 18th birthday

1K 179 6
                                    

گذر ماه ها سریع تر از افتادن برگ های پاییزی رو زمین میگذرن ، خصوصا اینکه زندگیت و کنار کسی بگذرونی که قسمتی از خودت رو بهش هدیه کرده باشی ، مثل قلبت...
زانو هاش رو تکون داد و دوباره با کنجکاوی پرسید :
نمیگی کجا میریم ؟
یونگی : خودت میفهمی
جیمین : ولی من میخوام تو بگی !
یونگی : ولی منم میخوام خودت بفهمی !
جیمین : آه ! یونگی داری اذیتم میکنی !
به کنجکاو بودنش خندید.
یونگی جلسه رو زودتر تعطیل کرده بود و حالا داشت جایی میبردش که هیچ ایده ای نداشت ، هر چی از پنجره ماشین  به خیابون ها نگاه میکرد نمیتونست بفهمه قراره کجا برن.
جیمین : محض رضای خدا! اگه میخوای منو بدزدی بگو تا همکاری کنم!
یونگی : من نیازی به دزدیدنت ندارم ، قلبتو دزدیدم همین بسه
جیمین : یاااا ! باز داری خودتو دسته بالا میگیریا !
یونگی : خب ؟ چی کار می خوای بکنی مثلا ؟
تهدید آمیز دندوناش رو نشون داد.
یونگی : نه نه نه ! هی تو خیلی گستاخ شدی ، تازه کشف کردی که دندونات علاوه بر جوییدن میتونن گاز هم بگیرن ؟
پسرک با صدا خندید و سرش رو روی شونه ی دوست پسرش گذاشت و اون بوسه ی کوتاهی روی موهای طلاییش گذاشت.
یونگی : من دوست دارم بیب فقط گاز نگیر اینجوری مجبور میشم بگم به جای دوست پسر یه پاپی کوچولو دارم که تازه دندوناش در اومده.
جیمین : حالا میشه بگی داریم کجا میریم ؟
یونگی : نه
جیمین : مین یونگی !! خیلی رو مخی !
پسر بزرگ تر باز هم به لحن معترضش خندید و به رانندگیش ادامه داد.
گذشت زمان اون دوتا رو خوب کنار هم قرار داده بود و حالا انقدری بهم نزدیک بودن که شکستن این پیوند غیرممکن به نظر میرسید.
خنده های جیمین صدایی بود که یونگی دوست داشت همیشه بشنوه.
چشم هاش چیزی بود که دوست داشت هرروز وقتی پلک هاش رو باز میکنه ببینه
و پوست لطیفش لمسی بود که دست هاش همیشه اون رو تمنا میکرد...
خلاصه زندگی یونگی جیمین بود و معنای زندگی جیمین یونگی ...
****
_ ددی ! بذارم پایین !
روی اپن آشپزخونه نشوندش و سعی کرد توی چشمای خجالت زده اش نگاه کنه.
سرش رو توی گردنش فرو برد و عطر شکلاتیش رو ریه کشید.
ته : عمرا بذارم از دستم در بری بیبی کوچولو
کوک : آخه کار دارم! تولد هیونگه! الان یونگی هیونگ و جیمین هیونگ میرسن !
چونش رو توی دستاش گرفت و لب هاش رو بوسید.
ته : وای خدا ! من نمیتونم تا تموم شدن این مهمونی صبر کنم !
_ تهیونگ ! این همه دارم صدات میکنم ! محض رضای خدا دو دقیقه بیا کمک من !
چشم چرخوند و زمزمه وار گفت : نمیدونم کی میخواد دست از امر و نهی کردن برداره
خنده ی ریز و شیرینی کرد و دست هاش رو دور گردن مرد رو به روش حلقه کرد.
کوک : برو کمکش بیبی قول میده امشب رو برای ددی جبران کنه !
ته : اوه جدی ؟ چه عالی !
لب هاش رو روی لب های کوچیک اون پسر گذاشت و محکم بوسیدشون
_تهیونگ!
صدای فریاد دوباره ی الیسا اومد و باعث شد که با بی میلی از لب های بیبیش جدا بشه و سمت پذیرایی بره.
ته : چه کمکی ازم ساخته اس خانم کیم !؟
با طعنه گفت و به خواهر که دست به کمر و با نگاه غضبناکی نگاهش میکرد نگاه کرد.
الیسا: بیا این بادکنکا رو برام وصل کن به دیوار
بی حوصله پوفی کشید و گفت : خودت نمیتونستی ؟
با تعجب به برادرش نگاه کرد نمیدونست اون داره خودش رو به اون راه میزنه یا نه ، شایدم میخواست از زیر کار در بره تا پیش پسر کوچولوش برگرده
الیسا : با این بچه ی توی شیکمم ؟!
با دست هاش به شکم برآمده اش اشاره کرد ، اون مدتی بود که ماه پنجم بارداریش رو میگذروند و بزرگ شدن شکمش توی انجام کار ها براش مشکل ایجاد میکرد.
بادکنک ها رو از روی زمین برداشت و سمت دیوار رفت تا با اونا تزئینش کنه.
ته : وقتی دخترت به دنیا بیاد بهش میگم که مامانش غرغرو ترین زن جهانه !
الیسا : منم بهش میگم که داییش بد اخلاق ترین و خشن ترینه!
ته : من که خشن نیستم !
الیسا : از طرز نشستن جونگکوک فردای شبی که اینجا بوده همه چیز مشخصه !
چپ چپ خواهرش رو نگاه کرد و بادکنک دیگه ای رو به دیوار چسبوند.
همونطور که انتظار میرفت چیزی از چشم های الیسا پنهون نمیموند و پنهون موندن رابطه اون دوتا مدت زیادی دوام نیاورد و سریع تر از اونی که فکرش رو میکردن لو رفت.
دو طرف خانواده این رابطه رو خیلی خوب پذیرفتن و اونا رو به عنوان دوست پسر هم دیگه قبول کردن.
هر چند که اونا روش خودشون برای صدا کردن همدیگر رو داشتن !
با گوشی توی دستش سمت اونا دوید و هول کرده گفت :
یونگی هیونگه ! سه تا خیابون بیشتر تا اینجا فاصله ندارن الان میرسن !
*****
موهاش رو به پشت گوشش فرستاد و انگشت هاش رو روی صفحه گوشی تکون داد و دکمه ی تماس رو زد.
نفس های گرمش توی اون هوای سرد بخار میشدن ، گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
_ من کاری که بهم سپردی رو انجام دادم ... حالا نوبت توعه میدونی که آدم صبوری نیستم... خوبه! به زودی میبینمت.
پوزخندی زد و تلفن رو قطع کرد و توی کیفش گذاشت و آروم از اون کوچه تاریک بیرون اومد...
******
دستش رو گرفت و دنبال خودش کشیدش.
جیمین : من هنوز نمیدونم چرا اینجاییم
یونگی : الان میفهمی
در خونه رو باز کرد و داخل فرستادش ، همه جا تاریک بود ، پلک زد تا بتونه چیزی رو توی اون تاریکی ببینه.
همزمان با صدای بسته شدن در پشت سرشون چراغ ها روشن شد و متوجه حضور چند نفر جلوش شد.
_تولدت مبارک!!
دستش رو روی سینه اش گذاشت و قدمی به عقب رفت نگاهش رو چرخوند ، الیسا ، پدر مادرش ، جونگکوک و تهیونگ رو میدید.
الیسا کیکی دستش گرفته بود که شمع هجده روی اون روشن بود ، تولدش بود!
دستی روی شونه اش قرار گرفت برگشت و با حیرت به صاحب اون دست نگاه کرد ، یونگی میخندید طوری که گوشه های چشم هاش چین افتاده بودن.
نمیتونست چیزی رو که الان میدید باور کنه ، آخرین باری که جشن تولدی برای خودش داشت و یادش نمیومد و الان دوستاش و معشوقش براش جشنی ترتیب داده بودن ، اون حتی خودش هم تولدش رو یادش نبود!
جونگکوک جلو اومد و کلاه تولدی روی سرش گذاشت.
کوک : هیـــونگ! تولدت مبارک!
تهیونگ دوربین فیلمبرداری دستش بود و از تمام اتفاقاتی که میوفتاد فیلم میگرفت.
جیمین : این ... این واقعا ...نمیدونم چی بگم من ... من فقط خیلی خوشحالم!
با بغض به رو افرادی که رو به روش ایستاده بودن گفت ، پشت دستش رو روی دهانش گذاشت و شونه هاش تکون خورد.
جونگکوک دست هاش رو دور بدن اون حلقه کرد و توی آغوشش گرفتش.
خوشحالی زیادی که داشت با اشک هایی که روی گونه هاش میریختن خیلی تضاد داشت ، شاید خوشحالی واقعی اینطوری بود اولین باری بود که این حس رو داشت.

Shade Of BeautyWhere stories live. Discover now