part14: I'm chosen

998 189 0
                                    

بار دیگه به لیست توی راهرو  نگاه کرد و اسم خودش رو دید ، توی دلش ذوق رو حس میکرد و به زور لبخندش رو جمع میکرد
برخلاف اون کسایی که انتخاب شده بودن آزادانه ذوقشون رو بهم نشون میدادن و با صدای بلند عنوانش میکردن.
توی راهرو به سمت رختکن قدم برداشت ، همچنان داشت ذوقش روکنترل میکرد
_ فگوت کوچولو خوشحاله!
سرش رو برگردوند و جسیکا رو دید که به دیوار تکیه داده و نگاهش میکنه
دختر با قدم های آروم سمتش اومد و جیمین میدونست که قرار نیست حرفای خوبی از اون بشنوه
جسیکا : گویا سلیقه ی مین توی انتخاب کردن افتضاحه !
حرصی که سعی میکرد اون رو پنهان کنه توی صداش شنیده میشد
جسیکا :کجای این صورت زرد و مریض برای نقش دریاچه قو مناسبه ؟!
ناخن انگشت اشاره اش رو زیر چونه پسر گذاشت و سرش رو بالا گرفت
جسیکا : نمی فهمم چرا کس مثل تو باید تو دوتا نقش از طرف استاد جوان تاییدیه بگیره ولی من که طی سال های متوالی کارم رو عالی انجام دادم نه !! دارم به این فکر میکنم که چند بار دیکش رو براش ...
با هر کلمه ای که میگفت صداش بالاتر میرفت
_ هی ! جسیکا ! ولش کن !
دختر موبلوندی که دوستش بود به بازوش چسبید و سعی کرد اون رو عقب بکشه
دختر مو مشکی با حرص بازوش رو از دست دختر بیرون کشید
جسیکا : من کلی زحمت نکشیدم که امسال یه فگوت شل و ول بخواد جامو بگیره !!
دختر دوباره بازوش رو چسبید و با لحن مثل خودش گفت : بهتره چشماتو باز کنی و ببینی جیمین جز بهترینای کلاسه ولی تو هر سری با توهین بهش میکوبونیش تا خودت رو بالا نگه داری !
جر و بحث دوتا دوست بالا گرفته بود وتوجه چند نفری رو به خودش جلب کرده بود
جیمین نگران و ترسیده از توجهی که روشون هست به اون دوتا نگاه میکرد ، از چشم هایی که اونجوری نگاهشون میکردن خوشش نمیومد احساس بدی داشت
جسیکا : من دلیلت برای دفاع کردن از این احمق رو نمیفهمم! تو مثلا دوست منی !
دختر بازوی اون رو ول کرد و گفت :
آره ولی تو احمق تری جسیکا ! من از کسی دفاع میکنم که حقشه ازش دفاع بشه !
دخر مومشکی تنه ای به اون دوتا زد و از بینشون رد شد .
جسیکا : فاک به همتون ! برید به جهنم !
_ اون مثل دیک توی اعصاب میمونه !
سرشو رو برگردوند و به دختر مو بلوند نگاه کرد که دست به کمر به راهی که جسیکا ازش میرفت نگاه میکرد
_ بیخیال ! من خودمو بهت معرفی نکردم ، مگی هستم !
دستش رو جلو آورد جیمین با کمی تعلل دستش رو گرفت ، به هر حال انرژی بدی از اون دختر دریافت نمیکرد . چشمای آبی روشن که مثل آسمون بود موهای کوتاهی که تا زیر گوشش میومد و لحن آروم و امیده دهنده اش وقتی با جیمین حرف میزد ، اون به نظر آدم بدی نمیومد.
مگی : بابت انتخاب شدنت بهت تبریک میگم جیمین ! تو همیشه بهترینی،  خوشحالم که استاد مین انتخابت کرده و تو هم قصد نداری که انصراف بدی ؟
جیمین : ممنون مگی ، آره گمونم بد نباشه این سری بخوام توی نمایش ها شرکت کنم !
مگی : این عالیه ! منم توی نمایش هستم البته به عنوان سیاهی لشکر ، همه مثل تو پرفکت نیستن .
دختر گفت  و آخرش چشمکی زد ، پسر کمی از این حرف گونه هاش رنگ گرفت .
جیمین : اینجوی نگو توهم عالی هستی ...
مگی : به هر حال اونی که حق داره الان توی این جایگاه باشه تویی جیمین ، من میرم برای تمرین آماده بشم توی سالن میبینمت پسر کیوت !
شاید همه چیز داشت بهتر میشد ، حداقل شروعش با وجود سر و صدا خوب بود.
این امید بیشتری برای ادامه بهش میداد و حالا دیگه آزادانه لبخند میزند و حسش رو نشون میداد ، دیگه نمیترسید .
******
موهای قهوه ای بلندش رو پشت گوشش فرستاد ، به تصور شکسته ی خودش توی آینه نگاه کرد .
چشم هایی که از شدت گریه پف کرده بودن و نوک بینی ش قرمز شده بود . نمیتونست چاره ای برای اتفاقی که داشت میوفتاد پیدا کنه .
برادرش خیلی مصمم بود که زندگیش رو "نجات" بده ، اما نمیدونست امید رو با این کار ازش میگیره .
نمیدونست خواهرش هنوز هم کابوس اون اتفاق کذایی رو میبینه و شب ها خوابیدن براش خیلی سخته .
دستش رو روی شکمش گذاشت ، حضورش رو اونجا حس میکرد ، کوچولوی نازش ، که فرصت نکرده بود زیاد بشناستش
الیسا : مامان متاسفه کوچولوی من ... خیلیم زیاد بخشید که نمیتونم کاری کنم ، ازم ناراحت نباش ...
با بغض با فرزند به دنیا نیومده اش گفت ، که امروز آخرین روز حضورش بود ...
مشتی از از آب سرد رو روی صورتش خالی کرد ، بعد از خشک کردن صورتش از دستشویی خارج شد
جونگکوک از دور دختر رو نگاه میکرد ، غیرممکن بود که متوجه نشه اون ناراحته .شونه های خمیده اش خیلی راحت اون و لو میداد ، سمتش رفت
کوک : هی الیسا !
دختر برگشت و دوستش رو دید که با عجله سمتش میاد
الیسا : اوه ! جونگکوک !
پسر از اینکه دوستش رو میدید خوشحال بود و لبخند میزد
کوک : هی چرا امروز نیومدی ناهار ؟
الیسا : حالم بد شد و اصلا میل به غذا خوردن نداشتم
دروغ گفت ، برای اینکه دروغش فاش نشه مدام چشم هاش رو از اون پسر میدزدید ، نمیخواست اونم نگران کنه
کوک : گوکی کوچولو داره مامانشو اذیت میکنه !
با خنده گفت و صدای شکستن دوباره ی دل دختر رو نشنید
الیسا : گمونم...
با مهربونی پاکت کوچیکی رو جلو دختر گرفت
کوک : بیا این و بگیر ممکنه گشنه ات بشه ، هیونگ برات کنار گذاشته و بهم گفت که اگه دیدمت بهت برسونمش .
الیسا : شماها خیلی مهربونین 
کوک : به هرحال دوستا برای همین جور کاران دیگه نه ؟
دختر سری تکون داد ، آرزو میکرد کاش برادر هم کمی سعی میکرد اون رو توی این شرایط درک کنه و به فکرش باشه
کوک : من میرم ، فکر کنم کلاس توهم داره شروع میشه مراقب خودت باش ، راستی میخوای امروز باهم تا خونه قدم بزنیم ؟ شاید توی راه چیزی هم برای خوردن پیدا کردیم و اشتهات باز شد.
الیسا : عام نه ... امروز برادرم میاد دنبالم
کوک : تهیونگ میاد؟!
پسر با اخم مشکوکی پرسید ، یه چیزی اینجا جور در نمیومد ، الیسا خیلی ناراحت بود ، این کاملا مشخص بود
به سری تکوک دادن اکتفا کرد و از دختر خداحافظی کرد تا سر کلاسش بره
ولی همچنان فکرش مشغول بود
*****
کوک : هیونگ تو امروز با الیسا بعد از زنگ ناهار حرف زدی ؟
کوله پشتی ش رو روی دوشش جا به جا کرد
جیمین : نه ... در واقع اونو اصلا امروز ندیدم
کوک : من دیدمش ... خیلی ناراحت بود ، بهش پیشنهاد دادم که باهم برگردیم خونه ولی گفتش که تهیونگ داره میاد دنبالش
جیمین : عجیبه اون از وقتی اومده لندن فقط یک بار اومده دنبال الیسا، که همون موقعی بود که تازه رسیده بود
جلو تر روی نگاه کرد و دختر رو با شونه های افتاده دیدش جلو تر تهیونگ دست به سینه ایستاده بود و به ماشین مشکیش تکیه داد بود
جیمین : اتوبوس اومد ، من میرم امروز برای تمرین نمایش باید زود برسم از طرف من اگه الیسا رو دیدی ازش خداحافظی کن
پسر کوچیک تر سری تکون داد و باهاش خداحافظی کرد و اون سمت اتوبوس دوید تا سوارش بشه
قدم هاش رو تند تر کردن و تا به الیسا برسه
کوک : هی الی ... وایسا
دختر برگشت تا پشتش رو ببینه ولی جونگکوک با دیدن صورت رنگ پریده و بی حالش ترسید و سمتش دوید ، شونه هاش رو توی دستش گرفت و تکونش داد .
کوک : الی ! الیسا ! منو نگاه کن ! صدامو میشنوی؟
صدای برادر دختر رو از دور میشنید که اخطار میداد ازش فاصله بگیره ، ولی اون دختر داشت پس میوفتاد!
بی حال به دوستش نگاه کرد و جوابش رو نداد ، بدنش کرخت شده بود چشماشو بست و سرش روی سینه ی پسر رو به روش فرود اومد .
کوک : الیسا !

Shade Of BeautyWhere stories live. Discover now