Last part: Rebirth

1K 161 16
                                    

ساک توی دستش رو محکم تر گرفت و لبخند مصمم تری زد ، صمیمانه به آشنا هایی که میدید سلام میکرد. بیشتر از اونی که فکرشو میکرد ذوق داشت ، بالاخره به جایی که میخواست رسیده بود ، دختر مو مشکی و میدید که داره با یکی از نگهبان های اون سالن بحث میکنه
نگهبان به اون دختر چشم چرخوند و بار دیگه ای کاغذ هاش رو چک و کرد و با لحن بی حوصله ای گفت :
ولی من اینجا اسمتون رو نمیبینم خانم!
اخم دست به سینه اخمی کرد. دیگه داشت در دست اون نگهبان کفری میشد.
جسیکا : یعنی چی که اسم من توی لیست نیست ؟ من نقش اصلی م!
نیشخندی زد و جلو تر رفت ، به اون نگهبان سلام کرد و صمیمانه ازش خواست که اسمش رو توی لیست چک کنه. دختر با دیدن اون پسر موبلوند تعجب کرد خون توی رگ هاش دوید و عصبانیت به چشم هاش راه پیدا کرد و اونا رو تیره تر نشون داد.
جسیکا : تو اینجا چه ...
_ آقای پارک جیمین! بله درسته بفرمایید ، میتونید از همکارم کارتتون رو بگیرید.
نگهبان گفت و جیمین درحالی که نگاهش روی صورت عصبانی اون دختر بود لبخند معنا داری زد.
جیمین : فکر کنم من باید بپرسم جسیکا ، اینجا چی کار میکنی ؟ کسی بهت اینجا احتیاجی نداره!
پوزخندی زد و از مرد نگهبان تشکر کرد و داخل شد ، پشت سرش صدای غرغر های اون دختر رو میشنید که داشت تموم حرصش رو روی مرد خالی میکرد ، اهمیتی نداشت ولی دلش به خاطر اون مرد سوخت همین باعث شد با خودش بخنده ، بیچاره!
به اتاقی رسید که بالرین های همه توی هیاهو و اشتیاق زیادی مشغول آماده کردن خودشون برای نمایش شدن... مگی رو دید اون دختر توی لباس باله ی مشکی که دامن پفی داشت خیلی زیبا در به نظر میرسید ، پر های روی موهای اون منظم گذاشته بودن کاملا هویت نمایش قوی سیاه رو القا میکرد
جیمین : مگی !
با ذوق توی صداش گفت واقعا از دیدن اون دختر خوشحال شده بود ، دختر با شنیدن صدای دوستش دست از آرایش چشم هاش برداشت و سمت اونبرگشت ، جیمین تازه تونست چشم های آبی اون رو ببینه که توسط سایه های تیره به خوبی قاب گرفته شده بودن.
مگی : جیمین!!
دختر با ذوق متقابلی جوابش رو داد و با قدم های بلندی سمتش رفت و دوست کوچیکش رو در آغوش گرفت.
مگی : پسر کوچولوی نــــازم میدونستم میای و نمیذاری مامانی با اون عفریته نمایش بده !
پسرک به لحن بامزه ی اون دختر خندید ، دست هاش رو گرفته و گوشه ای نشوندش.
مگی : بیا بشین باید حاضرت کنم ، وای خدای من خیلی ذوق دارم!
لحظه ای ازش دور شد و با لوازم آرایشش برگشت و قلمی از توی اون در آورد و به پالت سایه هاش زد ، اون رو نزدیک پسر برد که با نگاه مشکوکی خودش رو عقب کشید.
جیمین : مگی چی کار میکنی ؟
مگی : هیس! یه کم آرایشه دیگه!
شونه ی پسرک رو گرفت و سرجاش ثابت نگهش داشت ، قلمش رو آروم پشت پلک های اون میکشید ، جیمین احساس قلقلک میکرد و چند باری نزدیک بود چشم هاش رو بخارونه که نگاه های خشمگین دختر از این کار پشیمون شد.
دختر با وسواس و نهایت سرعتی که داشت موهای بلوند دوستش رو از روی پیشونیش کنارش و به اونا حالت داد ، عقب تر رفت و به اون نگاه کرد ، لبخندی از سر رضایت زد با ذوق دست هاش رو به هم کوبید.
مگی : جیم جیم!! چقد خوشگل شدی پسرر!! بیا خودتو ببین!
باز هم بدون اینکه ذهن پسر بتونه تحلیلی رو انجام بده اون رو از روی صندلی بلند کرد و جلوی آینه هلش داد ، این از عادتای مگی بود اون همیشه خودش دست به کار میشد ، خصوصا وقتی ذوق داشت!
چشم های پسر با دیدن تصویر توی آینه درشت تر شد ، باورش نمیشد اون فرد زیبایی که توی آینه میبینه انعکاس تصویر خودشه ! خیلی زیبا شده بود اون سایه ها چشم هاش رو گیرا تر و کشیده تر نشون میدادن و موهاش که به خوبی حالت گرفته بودن و پیشونی اش معلوم شده بود صورتش رو بالغ تر نشون میداد.
مگی : زبونت بند اومد نه ؟! ... البته خودت زمینه اشو داشتی!
جیمین : مگی! این ... م-من خیلی خوشگل شدم!
دختر به خاطر حرفش خندید و لب هاش رو نزدیک گوشش برد و آروم زمزمه کرد : منتظرم  واکنش استاد مین و ببینم!
گونه های پسر با این حرف رنگ گرفتن و با خجالت و اعتراض اسم  دختر رو صدا زد ، خودش هم داشت به همین فکر میکرد ولی خب ... خجالت میکشید که تاییدش کنه...
مگی : زود باش برو لباست رو بپوش ... رو استیج منتظرتم!
دختر گفت و همین طور که ازش فاصله میگرفت چشمکی زد. لبخندی زد و سراغ ساکش رفت ، پیرهن مشکیش رو از توش در آورد ، امروز روز بزرگی بود ....
******
بار دیگه ای صاف بودن یقه اش رو چک کرد و دسته گل رو روی پاهاش گذاشت. هیجانی که توی رگ هاش جریان داشت نزدیک بود دیوونه اش کنه . اگه اتفاقی نمیوفتاد الان به عنوان استاد و رهبر توی بک استیج حضور داشت تا عزیزش رو تا قبل از اجراش حسابی ببوسه.
بعد از اینکه از خونه اشون رفته بود دیگه ندیده بودش و باهاش صحبتی نداشت ، این دلتنگیش رو چند برابر میکرد ، لب هاش رو با استرس خیس کرد و توی دلش دعا کرد که همه چی درست پیش بره ، با اینکه میدونست اون پسر از پسش برمیاد.
بعد اجرا قرار بود که با پدر جیمین به رستورانی برن و شام تا بتوننباهم آشنا بشن ، استرسش به خاطر اون هم بود.
روی صندلی جا به جا شد ، کنارش تهیونگ به همراه الیسا و جونگکوک نشسته بودن ، چشمای اون پسر مو فندوقی بی نهایت به خاطر ذوق دیدن هیونگ کوچولوش برق میزد و تهیونگ سعی داشت اون رو آروم کنه تا صدای خنده ها و ذوق کردنش توجه بقیه رو جلب نکنه و خودش به ذوق اون بیبی بانی خوردنی میخندید.
سالن تاریک شد و همهمه ی مهمان ها خاموش شد ، با افتادن نور متمرکزی روی استیج توجه همه به اون نقطه جلب شد. قامت پسر و دختری که پشت بهم ایستاده بودن مشخص شد که هر دو ماسک های مشکی با طرح های طلایی به صورتشون زده بودن.
لب پایینش رو گاز گرفت و سعی کرد لبخندش رو بخوره اون فرشته کوچولوش رو میشناخت از موهای بلوندش میتونست بفهمه که اون جیمینه و اون دختر هم مگی...
موسیقی شروع به نواختن کرد و نت های زیبای اون توی هوا شناور میشدن ، پسر رو استیج دست دختر رو گرفته بود و به آروم به حرکاتشون که ماه ها واسش تمرین کرده بودن ادامه میدادن... با تند شدن موسیقی حرکاتشون تند تر میشد ، انگار که اونا نت ها رو رهبری میکردن و بهشون شکل میدادن ، کم کم بالرین های دیگه ای از چپ و راست استیج با لباس های مشکی به اون ها محلق میشدن انگار که استیج تبدیل به جشن ستارگان سیاه شده بود.
رقص های مثل حرکات امواج با شدت گرفتن موسیقی بیشتر میشدن و صحنه رو به طرز خیره کننده ای جذاب میکردن ، بالرین ها مگی رو روی دستاهاشون گرفتن و چرخوندنش اون دختر ماسکش رو به گوشه ای پرتاب کرد و با حرکات دستش پرواز رو القا میکرد با آروم شدن موسیقی جمعیت اون دختر رو داخل خودشون بلعیدن و از صحنه خارج شدن ، پسر مو بلوند هنوز ماسک رو روی صورتش داشت ، راه خودش رو به وسط استیج پیدا کرد و با ریتم غمگین آهنگ رقصید ، در آخر ماسک رو در آورد و روی زمین انداخت.
نفسش رو با دیدن پسر حبس کرد اون ... خیلی زیبا تر شده بود ، کاش میشد الان بره و سفت در آغوش بگیرتش ، ولی با این کار رو به زمان دیگه ای موکول میکرد...
جیمین عقب عقب رفت و توی قسمت تاریک استیج محو شد ، چراغ های استیج دوباره خاموش شدن و افراد حاضر توی سالن همگی اونا رو تشویق کردن ، یونگی با افتخار برای دوست پسرش دست میزد و حالا دیگه نمیتونست لبخندش رو کنترل  کنه .
جونگکوک از روی صندلیش بلند شده بود و دست میزد همزمان جیمین رو تشویق میکرد.
کوک : اون هیونگ منـــهه ، اون هـــیونـــگ مـــنههه!!
ته : جونگکوک بیب خواهش میکنم بشین!
اون سعی میکرد بیبی ش رو بشونه ولی خب ، اون خیلی از دیدن هیونگش ذوق کرده بود
ته : آروم باش!
الیسا : ته ته ؟ میشه تا جایی باهام بیای ؟ یه کار واجب دارم.
سری تکون داد و به همراه خواهرش از جاش بلند شد ، با هم از سالن نمایش بیرون رفتن.
بیرون از سالن آدمای زیادی با دسته گل بیرون ایستاده بودن و سراغ بالرین هایی که از خانواده خودشون بودن رو میگرفتن ، سر و صدا ها داشت تهیونگ رو کافه میکرد با خودش فکر کرد چه بهتر که خواهرش رو توی اون شلوغی تنها نذاشته ...
الیسا : ممنون که اومدی من میت ...
نگاه دختر روی فردی میخکوب شد و از ترس جا ایستاد و به اون فرد خیره شد.
ته : الیسا ... چیشد ؟
دختر ناتوان دهانش رو باز و بسته کرد ... مرد نگاهش رو به فردی که خواهرش بهش خیره شده بود داد ، اون یه مرد ژنده پوش با موهای ژولیده بود ... چیزی نبود که بخواد توجه کسی رو جلب کنه ... چرا الیسا به اون نگاه میکرد ، تا وقتی که اون در اتاقی رو باز کنه و داخلش بره با اون رو با نگاهش دنبال کرد و چیزی خاصی در موردش ندید...
الیسا : ا-اون ..م-مارک ... م-مارکه!
*****
مگی : پســر! عالی بود!
با خنده دختر رو بغل کرد و ازش تشکر کرد ، ذوقش برای نمایش بعدی که قرار بود به تنهایی اجرا کنه چند برابر شده بود.
جیمین : توهم عالی بودی مگی !
مگی : اوهه دست بردار! من میرم لباساتو عوض کن و آماده شو قوی سفید!
جفتشون خندیدن و اون دختر تنهاش گذاشت تا راحت به کارش برسه
جیمین لباس مشکی و سنگ دوزی شده اش رو در آورد و گوشه ای انداخت ... لباس سفید نرمش رو توی دستاش گرفت و مشغول باز کردن دکمه های اون شد...
دستی روی پهلوش نشست با خیال اینکه مگی برای کاری باز برگشته چرخید ولی از چیزی که دید قلبش پایین افتاد...
نیشخند کثیفش رو تحویل اون پسر ترسیده میداد دستش رو روی پهلوی لختش میکشید ... ولی اون پسر، از ترس خشکش زده بود و نمیتونست چی کار باید بکنه ... اون اینجا ؟! درست همین روز ؟
مارک : دلت واسم تنگ شده بود که اینجوری نگاهم میکنی ؟
پسر رو هل داد و به میز پشت سرش کوبید ، آخی از برخورد کمر لختش به لبه ی میز گفت و دستش رو به لبه اون گرفت تا نیوفته.
مارک روی صورت ترسیده ی اون پسر خم شد و پوزخند زد.
مارک : برخلاف اون همه کارایی که با تو و معشوقه ی عوضیت کدم تو هنوز اینجایی...
چشم هاش از تعجب باز تر شد ... یعنی تو به غیر از جسیکا ، مارک هم توی این قضیه دست داشت ؟
دستش رو روی سینه ی لخت پسر کشید و سرش رو توی گردنش برد.
مارک : حیف که اون مین آشغال اینجا نیست تا ببینه چجوری هرزه ی کوچولوش رو به فاک میدم..
پشتش از حرفی که شنید یخ زد ، لب های کثیف اون رو روی پوست گردنش احساس میکرد و تکون خوردنشزیر دست اون اونم درست وقتی زانوش رو به وسط پاش فشار میداد سخت بود . دستش رو روی میز چرخوند اولین چیزی که به دستش اومد رو برداشت و محکم روی سر اون فرود آورد.
از درد نعره کشید ، هنوز کامل از دستش خلاص نشده بود که در با شدت باز شد... قامت تهیونگ رو توی چهارچوب در دید ، توی دلش از به موقع اومدن اون مرد از کائنات تشکر کرد.
مرد آسیایی سمت اون یورش برد و از جیمین دورش کرد ، لگدی به شکمش زد و اونو روزی زمین انداخت...
از بین دندون ها غرید : خدا میدونه چقدر دنبالت گشتم عوضی !
روی سینه ی اون نشست و مشتی حواله ی صورتش کرد ، طوری که مطمئن شه اون تا مدت ها نمیتونه فکش رو تکون بده!
مگی وارد اتاق شد تا به جیمین خبر بده  اما با دیدن اون دوتا مرد هینی گفت و دستش رو روی دهنش گذاشت.
جیمین : مگی به پلیس زنگ بزن ! زود باش!
دختر ترسیده از اون اتاق بیرون رفت و دنبال راه تماسی گشت ، مرد مو مشکی از جاش بلند شد و لگد محکمی به وسط پای مارک زد ، حتی یک درصد هم نمیخواست به این فکر کنه که فرشته ی خواهرش از خون کثیف این پسره ، سینه اش از خشم بالا و پایین میرفت
ته : این هم به خاطر الیسا !
پسر مو بلوند میدونست وقت دیگه ای نداره پس پیرهنش رو برداشت و سمت استیج رفت ، دکمه هاش رو توی راهرو ی استیج بست و منتظر موند تا بهش علامت بدن تا پاش رو دوباره روی اون سکو بذاره ...
سکویی که این بار دیگه مال خودشه ...
صدای موسیقی بی کلام رو شنید ...پاش رو روی سکو گذاشت ، نور های آبی که بهش تابیده میشدن  مانع از این میشدن که که بتونه جمعیت رو ببینه واقعا دوست داشت یونگی و پدرش و دوستاش رو از اون ببینه ، اما الان باید روی چیز دیگه ای تمرکز میکرد.
پاها رو حرکت داد ، بالاخره ریتم این زندگی توی دست هاش بود ، بالاخره اون آزادی رو که سال ها دنبالش میگشت پیدا کرده.
بالا پرید و خرچید ، حالا پرنده ی وجودش به هر طرف که میخواست سر میکشید و حالا میتونست طعم آسمون رو بچشه...
لباس سفیدش حالا توی هوا همراه با حرکات زیباش تکون میخورد ، اون اجرا چیزی بیشتر از یک اجرای نمایش بود...
جیمین ریتم زندگی خودش رو با زیر بمی نت ها و حرکت ظریف دست و پاهاش نشون میداد ، زندگی نامه ای رو سکو در حال اجرا بود ، اجرایی که رهایی و امید درش شکوفه های ریز و خوشبویی میداد ... اون پسر زیبا همه این ها رو حس میکرد ، از حالا به بعد وقت بهارش رسیده بود ... وقت این بود که خودی نشون بده و نقاش ماهر این فصل باشه ...
چرخید و چرخید ، اشک های از شوق افتخار به خودش توی چشم هاش جمع میشدن ، برای هر بهاری بارونی بود ...
موسیقی به پایان رسید و ایستاد ... سینه اش به خاطر تولد دوباره ی وجودش بالا و پایین میرفت ، حالا به عنوان خودش زاده شده بود!
صدای تشویق جمعیت رو شنید لبخندی قشنگی زد و تعظیم کرد.
از استیج خارج و به سمت بک استیج دوید ، مهم نبود الان که بلایی سر مارک اومده مهم نبود که میانه راه کفش هاش رو در آورده بود و پا برهنه اون مسافت رو طی میکرد ... مهم نبود که پاهاش درد گرفتن...
مهم کسایی بودن که اون منتظرش بودن... کسایی که خود واقعیش رو میشناختن و دوستش داشتن ... میدونست که اون هم بین همون افراده
وارد بک استیج شد. افراد حاضر همه براش دست زدن ولی نگاه اون روی یه نفر قفل موند ، لبخند بزرگی زد و سمتش دوید ، خودش رو توی آغوشش انداخت میدونست که هر زمانی که باشه اون دست ها برای نگه داشتن تنش آمادن ...
لب هاش رو روی لب هاش گذاشت و بی پروا بدون توجه به تشویق و صدای دیگران که بالا تر رفت ، بوسیدش ، دست های اون رو دور کمرش احساس میکرد.
لب هاش رو روی اون حرکت میداد از مزه ی لب های شریکش در بهترین لحظه زندگیش لذت میبرد.
حس تازه ای داشت آزادی وصف نشدنی ... وقت شکوفه دادن رسیده بود ...



خببب سلامممم!
شید آف بیوتی هم به پایان رسید و  مرررسی که تا اینجا همراهی کردین و مشوقی شدین که من اولین فیکم رو به بنویسم! و از ادمینای چنل پرپل @lPLandl
و دوستای عزیزمم هم تشکر  میکنم که حمایت های اساسی رو  از اونا هم گرفتم .
امیدوارم پیامم رو با این فیک خوب بهتون رسونده باشم چون همه ی ماها دوره ی تاریک توی زندگیمون داریم ولی نباید پشیمون بشید و دست از تلاش بکشید اگه کاری که میکنید درسته پس حرف بقیه مهم نیست! چون هیچ چیزی پایان نداره و  بعد از غروب طلوعی هم هست!
ممنون از همراهی تون
با اکسترا پارت برمیگردم پس منتظرم بمونید :)
_Cherry

Shade Of BeautyHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin