part25: old times

828 152 3
                                    

فلش بک :
دم در دستشویی قدیمی ایستاده بود و خواهر بزرگترش رو تماشا میکرد خیلی مراقب بود که دیده نشه.
دختر بزرگتر رو به روی آینه ای که دورش زنگ زده بود ایستاده بود و قیچی ای توی دستش داشت ، بند رکابی پسرونه سفیدی که تنش بود از روی شونه ی ظریفش سر خورده بود ولی چیزی نبود که بخواد نگرانش باشه به هر حال اونجا خونه ی خودش بود و موردی نداشت اگه با رکابی و شلوارک طوسی ش میون اتاق ها بچرخه. البته تا وقتی که پدرش بر نمیگشت.
دختر بزرگتر قیچی رو باز کرد و تکه ای از موهاش رو دستش گرفت ، مطمئن نبود که خواهرش قراره این کار رو بکنه سرش رو کمی جلو تر برد تا بهتر ببینه.
قیچی با صدای خرچی بسته شد و دسته ای از موهای بلند و تیره ی اون دختر روی زمین ریخت. اون به کارش ادامه داد و موهاشمثل برگ های درخت پایین روی کف زمین نمناک دستشویی میوفتاد.
هین آرومی گفت و  پاهای کوچیکش رو آروم تکون داد و سعی کرد که کف چوبی اون خونه ی قدیمی صدا نده، ولی بخت باهاش یار نبود و خواهر بزرگتر برگشت و متوجه اش شد.
سعی کرد دوباره خودش رو پشت چهارچوب در پنهان کنه اما موفق نبود و خواهرش اون رو دیده ، البته مهم نبود دختر بزرگتر وقتی متوجه حضور اون شد لبخند گرمی بهش زد ، قیچی رو روی سینک دستشویی گذاشت و سمتش رفت.
دختر کوچیک تر با افتادن سایه ی خواهرش روی زمین سرش رو با احتیاط بالا آورد.
_ تازه از مدرسه برگشتی ؟
دختر بزرگتر با مهربونی گفت چون میتونست کیف و لباس و البته جوراب های گلی اون دختر بچه رو ببینه.
دختر بچه سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد و گفت :
داره باز دوباره بارون میاد ... جورابام کثیف شده.
با لب های آویزونی گفت ، دختر بزرگتر بدون توجه به جوراب های گلی خواهر کوچیکترش اون رو از روی زمین بلند کرد و در آغوش گرفت.
_ جیوو اونی! لباست کثیف میشه !
دختر بزرگتر خندید و همینطور که دوباره به سمت سینک دستشویی برمیگشت سر اون دختر بچه رو بوسید.
جیوو : اشکال نداره یوری
دختر بچه رو روی باکسی که کنار سینک دستشویی بود نشوند و دوباره قیچی رو برداشت و موهای بلند باقی مونده رو توی دستش گرفت. به صدای بریده شدن اون موهای تیره و بلند نگاه میکرد ، نتونست طاقت بیاره و از خواهرش دلیل کارش رو نپرسه.
یوری : جیوو ... چرا موهاتو قیچی قیچی میکنی ؟
دختر لبخند کوتاهی به خواهر کنجکاوش زد و تیکه ی دیگه ای ازموهاش رو برید.
جیوو : چون فکر میکنم اینجوری بهم بیشتر میاد ، من دوست دارم موهامو کوتاه کوتاه کنم!
موهای بلند و مشکی خودش رو لای انگشت های تپل و کوچیکش برد.
یوری : ولی ... آپا گفته موهامونو بلند بذاریم چون دختریم و این خوشگله ، دعوات نمیکنه وقتی ببینه موهات رو مثل پسرا کوتاه کردی؟
جیوو : فکر نمیکنم اینا موهای آپا باشن نه ؟ مال خودمه . کلافم کردن دیگه !
دختر چتری های بلندش رو توی دستش گرفت و محتاط قیچی کرد ، حالا از اون خرمن مشکی موهای بلند و دخترونه خبری نبود و به جاش موهای کوتاه و پسرونه ای داشت که چهره اش رو مثل پسرا نشون میداد.
جیوو : واااع ! خوشگل تر نشدم ؟
گفت و برای خواهر کوچیکتر ژست گرفت و باعث شد که اون دختر کوچیک شیرین بخنده و چشمای بادومیش ریز تر بشه.
جیوو : خب بیا پاهات رو بشورم
لب های درشتش رو توی دهانش برد و آروم پاهاش رو توی سینک دستشویی گذاشت ، خواهر بزرگت جوراب هاش رو از پاش در آورد و مشغول شستن پاهای کوچیکش بود.
هنوز نمیتونست نگاهش رو از موهای کوتاه اون دختر ببینه ، احتمالا آپا دعواش میکرد! احتمالا که نه حتما دعواش میکرد! حتی اگه جیوو کار بدی هم نمیکرد ، باز آپا دعواش میکرد.
یوری هیچوقت نمیتونست بفهمه پدرش برای چی با خواهر بزرگترش سر لج افتاده ، مامان هم همیشه از دست اون حرص میخورد و خودش و بابت تربیت نادرست جیوو نفرین میکرد. اون یه کمی شیطون بود ، فقط یه کم !
قبلا همیشه میدید که آپا دستش رو گرفته وکشون کشون به خونه میارتش و ناراضی بود از اینکه اون با پسرای شهر کوچیکشون همبازی میشه.
اون محله یه محله کوچیک محسوب میشد و خبرا قطعا سریع تر از اون که فکرش رو میکردن میپیچید آپا هم از این خبر داشت و دوست نداشت دختراش باعث رسوایی خانواده توی محله بشن.
اما جیوو بی پروا تر از اینا بود ، اغلب لباس های پدرش رو میدزدید و سعی میکرد مثل یه پسر لباس بپوشه ، هرچند توی مدرسه خیلی بابت این مسخره میشد و مجبور شد مدرسه رو برای همین ترک کنه ، همین باعث شد آپا بیشتر از قبل به اون سخت بگیره و هر چیزی ور بهونه ای کنه تا با اون دختر نوجوون و سرکش بحثی راه بندازه.
جیوو یه دختر معمولی توی یکی از شهر های کوچیک و با قلیم روستایی کره بود ، اما این تمایلاتش بود که برچسب متفاوت بودن به اون میزد، اون نمیخواست مدرسه رو ترک کنه ، یه شب وقتی که یوری تا نیمه های شب بیدار مونده بود این رو بین گریه هاش شنیده بود .
اون میگفت که از اون آدمای توی این شهر بیزاره و کسی نیست که درکش کنه خواهر بزرگ ترش درد میکشید ولی این ها رو به کسی نشون نمیداد.
اون همیشه نقاب تخس بودنش رو روی صورتش میزد و به کاراش ادامه میداد به امید اینکه بالاخره کسی پیدا بشه که درکش کنه که موقع فوتبال بازی کردنش تشویقش کنه و به آرزوش برای اینکه یه فوتبالیست موفق بشه نخنده....
_ لی جیوو!! تو چی کار کردی ؟!
صدای فریاد آپا اومد ، از در دستشویی که باز مونده بود رد شد و موهای ریخته شده ی کف زمین رو دید.
دختر بزرگ تر بلافاصله پا به فرار گذاشت ، یوری خنده های ریز و کودکانه ای کرد چون خواهرش رو میدید که چجوری دور خونه میدوید و پدرش هم دنبالش در حالی که با حرص ناسزا بهش میگفت.
دختر بزرگتر از ناتوانی پدرش در گرفتنش خندید و از در پشتی خونه فرار کرد.
پدرش با دمپایی ابری توی دستش تا حیاط دنبالش دوید ، بدون توجه به این حقیقت که شکم بزرگش مانع از دویدنش میشه و البته  دخترک خیلی از اون سریع تر میدوید و قبل از اینکه بهش برسه دختر خودش رو توی شالی های نزدیک خونه گم و گور کرده بود.
معلوم بود که اون نمیتونست زیاد از خونه دور بمونه و قبل از اینکه ابر ها و غروب خورشید آسمون رو تاریک تر کنه به خونه برگشت و مورد استقبال پدرش قرار گرفت ، البته با دمپایی !
روز ها میگذشت و بالاخره فرد جدیدی توی زندگی جیوو با گذاشت، یه دختر!
یوری انتظارش رو نداشت تقریبا همه ی همبازی های خواهرش پسر بودن ، چیزی در مورد اون دختر عجیب بود. خواهرش وقتی اون رو میدید گل از گلش میشکفت و گل هاش می انداخت ، اون جیوو رو مجبور کرده بود تا دوباره به مدرسه برگرده و این باعث تعجب تمام اعضای خانواده شده بود ، جیوو ی هفده ساله الان آروم تر و بالغ تر رفتار میکرد ، پدرش فکر میکرد که اون دختر بالاخره از خر شیطون پایین اومده و داره سر به راه میشه.
یوری خواهرش و اون دختر رو میدید که ساعت های زیادی رو به بهونه ی درس خوندن توی اتاق میگذروندن ، اون میرفت تا بازی های خواهر بزرگتر رو با بچه محل های ببینه و گاهی براش خوراکی های کوچیکی آماده میکرد تا بعد بازی اون رو بخوره. جیوو اون رو دوست داشت خیلیم زیاد! حتی یوری دید که خواهرش یک بار لب های اون دختر رو بوسید، میتونست قسم بخوره !
یک سالی به همین منوال گذشت تا روزی جیوو پدر و مادرش رو جمع کرد تا خبر مهمی رو بهشون بده. یوری نمیدونست اون چی گفت ولی صدای پدر و مادرش با هم به اعتراض بالا رفت.
پدر فریاد میزد و برای خودش تاسف میخورد که اون رو بد بزرگ کرده ، صدای سیلی ای که گوش خواهرش زد رو یادشه اون خیلی محکم بود...
بعد از اون دعوای بزرگ پدرش خواهر بزرگترش رو با تقریبا تمام وسایلش بیرون کرد. اون برای آخرین بار یوری رو بغل کرد و بهش گفت که هیچ وقت از اینکه خودش باشه نترسه ! دختر کوچیک تر بدون توجه به حرفش سرش رو محکم تکون داد ولی چشمش به اشک ها و صورت سرخ از سیلی خواهرش بود.
بعد از اون ازخونه بیرون رفت و هیاهوی توی خونه از بین نرفت ، مامان حالش بدش و دستش رو روی سینه اش مشت کرد ، اشک هایی از درد از گوشه ی چشم هاش میریخت و دیدش تیره تر میشد و صدای شوهرش رو نمیشنید که با فریاد اون رو صدا میکرد.
متاسفانه بر خلاف همه چیز این بار یوری شاهد مرگ مادرش جلوی چشم هاش بود...
خونه رنگ خاکستر به خودش گرفته بود ، مرد خانواده از مرگش همسرش عزیز و همچنین رسوایی ای که دختر بزرگتر برای خانواده به وجود آورده بود غمگین و افسرده بود.
برای یوری خیلی سخته بود که از شاگرد های مدرسه ای که میرفت و توی غیبت های همسایه ها بفهمه که خواهرش با اون دختری که همه فکر میکردن دوست صمیمی شه از شهر فرار کرده و به جای دیگه ای رفته ، در واقع اون دختر دوست دخترش بود و خواهر همجنسگرا بود، چیزی که نمیتونستن بهش افتخار کنن ، اون تمام باقی عمری که پدرش داشت رو در حال ناسزا گفتن و نفرین کردن افرادی مثل جیوو دید. پس با کینه ای توی دلش به اون ها بزرگ شد.
چون یکیشون هم خواهرش رو هم مادرش و طعم زندگی شیرینشون رو ازش گرفت ، پس اون لایق سوختن توی جهنم بودن!!
**پایان فلش بک
به مبل تکیه داده بود و اخم هاش توی هم بود چندروزی بود که از اون اتفاق کذایی میگذشت اما محیط خونه هم چنان سنگین بود و نفس کشیدن رو سخت میکرد.
_ یوری
زن به سمت همسرش برگشت چهره ی شکسته ی مرد گویای صحبتی بود که میخواست بکنه پس بی حوصله سرش رو برگردوند.
یوری : ازم فاصله بگیر جو الان اصلا حالش رو ندارم!
مرد روی مبل رو به روی همسرش نشست ، میدونست تو سرش چی میگذره کاملا به اون اتفاقی که توی گذشته افتاده بود آگاهی داشت.
جو : اون حالش اصلا خوب نیست یوری
یوری : به نظرت برام مهمه ؟!
جو : معلومه که هست اگه نیست چرا خودت اینجا بق کرده نشستی
زن جوابش رو نداد و از اون رو برگردوند ، مرد درک میکرد اما این همه تنفر نمیتونست فقط برای کسی باشه که از گوشت و پوست خودشونه.
جو : اون پسرمونه! هر چی باشه اون پسرمونه ... برو ببینیش باهاش حرف بزن!
یوری : اون باید اونجا بمونه تا از گناه زشتش پشیمون بشه! اون نمیفهمه با این کار ممکنه چه آسیبی به آبرومون وارد کنه
جو : آبرومون؟ یوری اون پسر با مرده ی متحرک تفاوتی نداره!
یوری : ازم چی میخوای ؟ که در رو باز کنم و بذارم اون مردک بیاد و اون و هرزه ی توی تختش کنه ؟... اون موقعی که موهاش رو رنگ کرد و رقص رو انتخاب کرد باید میفهمیدم اون یه مشکلی داره!
جو : انقدر بی رحمی اونم نسبت به پسر خودت ؟ میخوای استعدادشو خشک کنی و زندگی رو ازش بگیری ؟ من مطمئنم جیمین برای نمایش با اون مرد نبوده
مرد منتظر به نیم رخ همسرش نگاه کرد اون پاسخشی بهش نداد و چونه رو بالا تر گرفت. آهی کشید و دستش رو توی موهای جو گندمیش برد و از جاش بلند شد.
نمیدونست به کدوم طرف برای این اتفاق حق بده و این روحش رو آزار میداد. از طرفی دوست نداشت فرزندش رو در این حالت ببینه.

Shade Of BeautyWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu