part ³⁷

5.1K 1.3K 258
                                    


قبل از اینکه بخونید ووت رو فراموش نکنید😊⚘

____________________________________

دستای بکهیونو توی دستش گرفت.
-به خاطر یونا...اون قبلا افسردگی داشت و ممکن بود دوباره مثل قبل دست به خودکشی بزنه...و همسر منم به اصرار پدرت قبول کرد...
با زبونش لب پایینش رو خیس کرد.
-تا اونجایی که من میدونم...
با برگشتن چانیول حرفش رو خاتمه داد.

-ممنونم پسر...
سبزیجات رو مقابل بکهیون هل داد و کنار گوشش زمزمه کرد.
-شماره م رو بهت میگم هر موقع که تونستی باهام تماس بگیر تا چیزایی که میدونم رو بهت بگم.
گوشی بکهیونو از دستش گرفت و شماره ش رو وارد کرد.
-حتما باز هم به اینجا سر بزن،بیول رو هم همراه خودت بیار.
گفت و قبل از اینکه به بکهیون فرصت حرف زدن
بده،تنهاشون گذاشت.

بکهیون برای آروم کردن خودش یکم از غذاش که دیگه سرد شده بود رو توی دهنش گذاشت و همونطور که به فکر فرو رفته بود،شروع به جویدنش کرد.
پدر و مادر واقعیش...
کسایی که تو چهار سالگیش با یه بدن کبود کنار خیابون رهاش کرده بودند.
اصلا باید دنبالشون می گشت؟
اگه آدمای خوبی بودند که اون کار رو با پسر خودشون نمی کردند.
شاید...
شاید بهتر بود بیخیالشون می شد اما...

-در مورد چی صحبت می کردید؟
چانیول با کنجکاوی پرسید و رشته ی افکارش رو پاره کرد.
-فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه.
با اخم گفت و چپ چپ به آلفا نگاه کرد.
اگه چانیول همراهش نبود ممکن بود حقیقت رو تا حدودی بفهمه...
اما مگه نمی خواست بیخیالش بشه؟
اههه...
لعنت.
خودشم نمی دونست چیکار باید انجام بده.

-اما بک...ما دیگه دوتا غریبه نیستم،هر چیزی که به تو مربوط میشه به منم ربط پیدا می کنه...فراموش که نکردی دیشب با هم میت شدیم.
چانیول با یه لحن جدی به امگا که چندان بهش توجه ی نمی کرد،گفت و سعی کرد دلخوریش رو از این رفتار های بد بکهیون پنهان کنه.
-بک اصلا شنیدی که چی گفتم؟
با ابروهای که بالا انداخته بود از پسر کوچیکتر که
چاپاستیک هاش رو نزدیک دهنش نگه داشته بود و در حالی که به در زل زده بود،خشک شده بود و حتی پلک نمی زد،پرسید و آهی کشید.

اون اجوما...
اون اجوما چی به بکهیونش گفته بود که میت نه چندان مظلومش رو به این حال درآورده بود؟
دلش می خواست سر از ماجرا در بیاره اما بکهیون اگه می خواست بهش می گفت.
با چنگال که کنارش بشقابش گذاشته شده بود یکم از نودلش برداشت و داخل دهنش گذاشت.
سرد شده بود اما با این حال هنوزم خوشمزه بود.
مثل اینکه حق با بکهیون بود و این رستوران برخالف ظاهرش مزه ی غذاهاش بد نبودند.

-می تونم یکم از این پیازچه ها و سبزیجات بخورم؟
از بکهیون که هنوزم خشکش زده بود پرسید و توجهش رو به خودش جلب کرد.
-به نظر تازه میان...
چنگالش رو کنار ظرف گرفت اما بکهیون روی دستش زد.

"ugly beta" __chanbaekWhere stories live. Discover now