part ⁶

5.9K 1.3K 59
                                    

قبل از این که پارتو بخونید توجه کنید
من پارت قبلی قسمت اولشو یادم رفته بود تایپ کنم و تازه متوجه شدم.
اگه خواستید بخونینش 😬🙃

........................................

روی نیمکت نشست و سرشو پایین انداخت.
بر خالف اکثر مواقع،محوطه ی دانشکده خالی و فقط صدای باد و جیک جیک اعصاب خورد خورد کن پرنده ها که روی شاخه های درختا جا خوش کرده بودند،به گوش می رسید.
پاهاشو تو شکمش جمع کرد و دستاشو روی صورتش گذاشت.
ته دلش می دونست که تهیون و کیونگسو فقط ازش
سواستفاده می کنند اما شنیدن اون حرفا از زبونشون،قلبشو شکسته و بهش آسیب رسونده بود.
واقعا احساس تنهایی می کرد.

بیشتر آدما اطرافشون یه عده رو داشتند که نگرانش باشن و بهش اهمیت و عشق بدن اما از چهار سال پیش که پدر و مادرشو از دست داده بود،هیچکسو نداشت.
نمی دونست دلیل این خلا ی که توی قلبش احساس می کرد،چیه؛
بلوغ دومش،امگا بودن و هیت در راهش و یا شرایط
نامناسب روحیش،هر چی که بود،دلش می خواست توسط یه نفر دوست داشته بشه،مورد حمایت و مراقبت قرار بگیره و اولویت اول اون فرد باشه.
به خاطر سرما لرزید و دستاشو دور خودش پیچید.
صبح که از خونه بیرون زده بود هوا اینقدر سرد نبود و به یه هودی نسبتا نازک کفایت کرده بود؛
هر چند اگه لباس ضخیمتری هم می خواست،توی کمدش به جز چند تا هودی و سویشرت که از دبیرستان ازشون استفاده می کرد،چیزی برای پوشیدن گیر نمی اومد.

گوشیش توی دستش لرزید.
یه پیام از جون سوک سونبه داشت.
جون سوک سونبه:هی بکهیونی،من متظرتم،کجایی؟
نمی تونست تا ابد فرار کنه و خودشو پنهان کنه.
به سمت ساختمون کناری،تریای دانشگاه راه افتاد.
پله ها رو دو تا یکی بالا رفت.
سالن غذا خوری پر از دانشجوهایی بود که در حال غذا خوردن،بودند.
جون سوک سونبه کنار راه پله ی طبقه ی بالا ایستاده بود و با یکی از بتاهای ترم اولی که احتمالا بهش اعتراف کرده بود و یا قصدشو داشت،حرف می زد.
از نظر بکهیون جون سوک سونبه واقعا یه نعمت برای دنیا به شمار می اومد.

چهره ی جذاب،قد بلند و بدن ورزیده ش به علاوه ی
شخصیت مهربون،روشن و با مالحظه ای که برخالف اکثر آلفاها داشت؛همه رو به خودش جذب می کرد اما اونقدر عاشق جفتش بود که به هیچ کدومشون توجه نکنه و ردشون کنه.
دختر بتا لبخند ناراحتی زد و به سمت دوستاش که منتظرش ایستاده بودند تا بهش حرفای دلگرم کننده بزنن،برگشت.
جون سوک سونبه با مالیمت ردش کرده بود.
چه آدم بی نظیری!

بکهیون مطمئن بود که خدا برای خلق جون سوک سونبه بیشتر از بقیه ی آلفاها وقت گذاشته.
جز این چطور ممکن بود همچین آدم فوق العاده ی پا به دنیا بذاره؟
حتی نمره های خوبش یه اثبات دیگه برای این قضیه بود!
با چند قدم،فاصله ش رو با سونبه ش طی کرد.
-سونبه...سونبه نیم...
آلفای که دستاشو توی جیب کاپشنش فرو کرده بود رو صدا زد.
جون سوک لبخند درخشانی زد،یکی از اون لبخندای که می تونست قلب هر کسی جز بکهیونو به تپش بندازه.
-بله؟کاری داری؟
پرسید و منتظر به بکهیون نگاه کرد.
احتمالا با خودش فکر کرده بود اونم برای اعتراف اومده و خودشو برای محترمانه رد کردنش آماده می کرد.
-منم سونبه،بکهیون...امروز قرار ناهار داشتیم،می خواستی در مورد شغل جدیدم بهم اطلاعات بدی!

"ugly beta" __chanbaekWhere stories live. Discover now