part ³⁹

4.9K 1.2K 325
                                    

چند بار پلک زد و چشماش رو به آرومی باز کرد.
توی سرش احساس سنگینی می کرد.
صورتش رو از درد در هم کشید و سعی کرد عضلات
خشک شده و درناکش رو حرکت بده اما موفق نشد.
لعنت...

دست و پاش بسته بود و با یه چسب پنج سانتی صداش خفه شده بود و نمی تونست درخواست کمک کنه.

آب دهنش رو ترسیده قورت داد و چند قطره عرق سرد از پیشونیش با پایین سر خورد.
خدای بزرگ دزدیده یا شاید بهتر بود گفت گروگان گرفته شده بود.
با استرس طنابا رو کشید و سعی کرد به اینکه دیشب چه اتفاق کوفتی ای براش افتاده بود که سر از اینجا در اورده بود،فکر کنه.

برای خرید همراه چانیول به فروشگاه اومده بود و اون آلفای لعنتی تا اون امگایی که چند سال پیش ردش کرده بود رو دید،تنهاش گذاشت...
دندوناشو روی هم فشار داد.
اهههه...
حتی فکر کردن بهش هم عصبانیش می کرد.
عصبانیتش رو خورد و دوباره شروع کرد به فکر کردن.

گوشیش زنگ خورده بود و مخاطبش کسی جز لوهانی که سهون با وقاحت بهش خیانت کرده بود،نبود.
امگای بیچاره...
چطور تونسته بود سهون و معشوقه ی باردارش رو زنده بذاره؟
سرش رو تکون داد.
وقتی خودش تو دردسر افتاده بود،وقت مناسبی برای فکر کردن به لوهان و مشکلاتش نبود.

توی پارکینگ یه نفر با اسمی که براش غریبه بود صداش
زد و قصد داشت در مورد والدین واقعیش بهش اطلاع بده...
اما...
همون مردک فاکی با یه دستمال فاکی تر جلوی دهنش بیهوشش کرده بود و اونو اینجا اورده بود و بسته بود.
ایشش...
باید سرش رو زیر گیوتین میذاشت تا شاید آروم بگیره.

یه بار دیگه طنابا رو کشید و نفسش رو به بیرون فوت کرد.
خیلی محکم بسته شده بودند.
چه کار باید انجام می داد؟
به اطرافش نگاه کرد و سعی کرد موقعیتش رو بسنجه.
یه خونه ی قدیمی با سبک معماری قرن نوزدهم؟
مگه وقتی کسی می دزدیدند مثلا یه انبار کثیف و تاریک نمی بردند؟

شاید آدم رباهاش اونقدر بد نبودند؟
یا مثلا قصد نداشتند یکی از انگشتاشو قطع کنن و برای خانواده ش بفرستند و تقاضای پول کنن؟
خوب،حداقل اون خانواده ای به جز خواهرش که یه مقدار خسیس بود،نداشت.
چه پاردوکس تلخی.

لبشو گاز گرفت و با وجود اظطرابش سعی کرد به برای فرار نقشه بکشه اما هر چقدر هم تلاش می کرد نمی تونست دست از فکر کردن به فیلمی که همراه بیول دیده برداره.
گروگان بیچاره توی اون فیلم کشته شده بود.
اون که به سرنوشت اون کارکتر فیلم دچار نمی شد،درسته؟

-بیدار شدی؟
یه صدای ناراحت از پشت سرش پرسید و بکهیون منجمد شد.
-می خوام برای خودم پیتزا سفارش بدم تو گرسنه
نیستی؟چیزی نمی خوای؟اوه تو که نمی تونی حرف بزنی.

صدا یه بار دیگه،بدون اینکه خودش رو نشون بده پرسید و با فست فود نزدیک خونش تماس گرفت.
-یه پیتزا قارچ و گوشت یه نفره...یه چیزبرگر و سیب زمینی سوخاری...
سفارشش رو داد و بکهیون آب دهنش راه افتاد.
اصلا حواسش نبود که خیلی وقته غذا نخورده.
-برای تو هم سفارش دادم.
صدا یه بار دیگه گفت و شیر آب رو باز کرد.

"ugly beta" __chanbaekWhere stories live. Discover now