part ⁴¹

4.5K 1.3K 158
                                    

-بذار ما بریم آجوما...بیشتر از برای خودت دردسر درست نکن.
بکهیون سعی کرد زن میانسال رو به روشو متقاعد کنه.
-تو با به دنیا اومدنت برای من دردسر درست کردی...باید از شرت خلاص بشم.
گفت و به مرد که کنارش ایستاده بود،نگاهی انداخت.

-بگیرشون...اون دختره هم زنده نذار.
مرد با نیشخند مثل یه حیوون درنده به سمتشون قدم برداشت.
-بکهیون...اگه اتفاقی برای من افتاد،قول بده،قول بده از دخترم مراقبت کنی...من دلم نمی خواد اون کنار خانواده ام بزرگ بشه...
با بغض گفت و برای دفاع چاقوی جیبیشو رو مقابلشون نگه داشت.

-نه اتفاقی برات نمیفته.
تهیون قطره ای اشک از گوشه ی چشمش چکید.
-بهم قول بده بکهیون...قول بده دوستش داشته باشی و ازش مراقبت کنی.

بکهیون نفسش رو به بیرون فوت کرد و به ناچار سرش رو بالا پایین کرد.
-باشه قول میدم...
گفت و کمی خیال تهیون رو راحت تر کرد.

مرد یه قدم دیگه بهشون نزدیک شد.
-فکر کردی این پسر قراره زنده میمونه که ازش همچین خواسته ای داری؟نهایتش چند روز یا چند ساعت دیگه میاد پیش تو.
با نیشخند گفت و ته دل بکهیون خالی شد.

لعنتی...
اون نمی خواست به همین زودی بمیره و یا حتی شاهد مرگ دوست دختر سابقش که کنارش ایستاده بود و از ترس به خودش می لرزید باشه.

مرد انگشتای دستش رو با دستش فشرد و با صدای ترق و تروقشون بکهیونو بیشتر از قبل ترسوند.
یه لبخند بزرگ روی لبش نشست بیشتر از قبل بهشون نزدیک شد.

-آماده ای؟
از تهیون که رنگش مثل گچ شده بود،پرسید و بکهیون بدون اینکه متوجه باشه دستشو دراز کرد و دست دوست دختر سابقش رو تو دستش گرفت و یه فشار اطمینان بخش داد.

-من نمیخوام بمیرم...
تهیون زیر لب،زمزمه کرد و بکهیون لباشو روی هم فشار داد.
تهیون خیلی بهش آسیب زده بود.
تو طول رابطه شون بار ها ازش سواستفاده کرده بود،
با اینکه می دونست چند تا کار پاره وقت داره انتظار هدیه های رنگارنگ داشت و حتی چند باری هم بهش خیانت کرده بود و حرفای بدی پشت سرش هم زده بود اما با این حال نمی خواست شاهد مرگش باشه.

مرد نگاهی به انگشتای بهم قفل شدشون انداخت و شروع به خندیدن کرد.
-میخوای وقتی داری میمیری کنارت باشه؟
سوال کرد اما تهیون جوابی نداد.
دهنش خشک شده بود و احساس می کرد که زبونش تو دهنش سنگین شده.

-چاقو رو بده به من.
بکهیون کنار گوشش گفت و چاقوی کوچیک جیبی رو از دستای لرزون دختر گرفت.
-میخوای...میخوای چیکار کنی؟
تهیون با لکنت گفت و با چشمای خیس نگاهش کرد.

بکهیون نفس عمیقی کشید.
-حتی اگه بی فایده هم باشه میخوام تلاشمو کنم تا هر دومونو نجات بدم.
با لحن مصمی جوابش رو داد و صدای خنده ی مرد یه بار دیگه بلند شد.

"ugly beta" __chanbaekWhere stories live. Discover now