2.

492 104 38
                                    

تو قول داده بودی اَزمون محافظت میکنی
یادته وقتی بیدار شد و دید برگشتی چقدر خوشحال شد؟
میا کوچولویِ ما!..دختری که از خون من و تو بود..
جای کادوی تولدش فقط میخواست تو کنارمون باشی
الان باید می رفت مدرسه اما دزدیدنش..
خوشبختی چهارسالمون رو دزدیدن یونگی..!

شمع هارو روشن کرد و کیک رو جلوی دخترکش گذاشت

-"زود ارزو کن تا اب نشدن"

-"و بعدش بگو برای کادوی تولدت چی میخوای!"

محکم تر عروسکش رو گرفت و شمع هارو فوت کرد...همراه با پدر هاش دست زد و خندید

-"میخوام آپا یونی دیگه نره ماموریت"

دست کوچیکشو گرفت و بوسید

-"پلیس ها باید از مردم مراقبت کنن عزیزم..نمیتونم نرم"

-"ولی نرو و از من مراقبت کن آپا"

نگاهی به جیمین انداخت و با حرکت سر اون دوباره سمت میا برگشت..خم شد و موهاشو پشت گوشش داد

-"پس امروز میرم و با رئیسم حرف میزنم..هوم؟"

-"بعدش باهم میریم شهر بازی؟"

جیمین هم به بحثشون اضافو شد

-"البته عزیزم"

-"پس کیک بخوریمممممم!"

***

-"ددی..من بستنی میخوام"

-"الان نمیشه عزیزم"

-"ددی مینی..!"

احساس نا امنی میکرد..از وقتی خونه رو ترک کرده بودن حس

بدی داشت..انگار کسی دنبالشون میکرد و یا..

-"ددیییی"

-"گفتم نه میا"

اوه..صداش بلندتر از حالت عادی بود..سرش داد زدی؟

گند زدی جیمین..مگه قرار نبود سر دخترت داد نزنی؟

چونه ی کوچیکش می لرزید و لب هاش جلو اومده بود

خم شد و دوطرف شونه هاشو گرفت و به زور لبخند زد..گریه کردنه میا تیر اخر به روان نا ارومش بود

-"متاسفم عزیزم..ددی رو ببخش باشه؟یکم صبر کن تا آپا یونی بیاد بعد میریم بستنی میخوریم"

𝙁𝙚𝙞𝙣𝙩 𝙂𝙤𝙙|💔|𝗬𝗼𝗼𝗻𝗺𝗶𝗻Where stories live. Discover now