3.

416 97 10
                                    

فکر میکردم یک خوابه

خوابی که به زودی تموم میشه و بعد وقتی برات تعریفش میکنم باهم میخندیم

میخواستم خواب باشه ولی نبود!

تو به ترسیدن عادتم نداده بودی یونگی..عادت به از دست دادن نداشتم

این برام ترسناک تر از یک کابوس بود

جای خالیش روی تخت خوابش به قلبم چنگ میزد

میای من بدون لحاف نیلی و عروسک خرسی مورد علاقه ش نمیتونست بخوابه..

یک هفته بعد از ناپدید شدن میا

لحاف رو بالاتر کشید و شقیقه ش رو بوسید

26سالش بود..میشد گفت یک مرد بالغه اما با اون عروسک کوچیک که سِفت میون بازو هاش گرفته بود و بالاخره خوابیده بود هیچ شباهتی به یک مرد بالغ نداشت

شکننده و اسیب پذیر به نظر می اومد و این شباهتی به خود قبلیش نداشت،درست مثل خودش
چند روز بود که نخوابیده بود؟

هیچ اهمیتی نداشت وقتی قلبش بی قرار بود

ذهنش روی مدار هر احتمالی می چرخید  و از درون سالم بودن دخترشو التماس میکرد

دست از نوازش کردن موهاش برداشت و با احتیاط در اتاق رو بست..میدونست کی پشت در ورودیه پس بدون این که نگاه کنه بازش کرد و برای ورود مهمونش کنار رفت

-"خوبه...زنده ای!"

-"بیا تو"

راهنماییش کرد و کیسه های دستش رو گرفت

-"جیمین خوابه؟"

با حرکت سرش تاییدش کرد

-"بالاخره تونستم بخوابونمش..البته بعد از دادن عروسک میا بهش..!"

-"و خودت؟"

لبخند نصفه ای زد و یکی از بطری های سوجو رو باز کرد

-"خسته م کیهیون...خیلی خسته م اما نمیتونم بخوابم"

-"شنیدم معلق شدی..متاسفم"

-"مگه تو کسی بودی که معلقم کردی؟"

-"برای یکسری ازمایش ها رفته بودم اداره که فهمیدم چخبره..تو حتی مرخصی بدونه حقوق گرفته بودی..چطور تونستن بدون اخطار معلقت کنن!؟"

این از عادت هاش بود..وقتی عصبیه پوزخند بزنه و پاشو تکون بده

-"یک مشت ترسوی عوضی..همشون برن به جهنم!"

-"این واقعا حق تو و جیمین نیست یونگی..میفهمم...اگر معلقت نمیکردن حداقل میتونستی خودت یک کاری بکنی.."

𝙁𝙚𝙞𝙣𝙩 𝙂𝙤𝙙|💔|𝗬𝗼𝗼𝗻𝗺𝗶𝗻Where stories live. Discover now