14.

195 27 18
                                    



انسان موجود عجیبیه

از هر قانونی میگذره...قوانینی که باعث میشه با حیوانات برابری کنه

گناه و گناه و گناه

تاوان اون گناه ها از حاصل عشقش یک حرومزاده میسازه

اما هیچکس یک حرومزاده رو دوست نداره

حتی اگر حاصل یک عشق باشه..

من حرومزاده ام..

حرومزاده ای که میتونه دنیارو نابود کنه!

 

نگاهش بیرون بود

به شهری که حالا خاموشی همه ی وجودشو بلعیده

-"استرس داری؟"

لوکاس درحالی که موهای بلارو نوازش میکرد پرسید و از فکر بیرونش اورد

فهمیدن این که یه چیز هایی بین اون دوتاست راحته و انگار همه بجز اون میدونن..زبونشو روی لب های خشکش کشید و سمت جایی که سایا نشسته بود برگشت

با دیدن نگاه خیره ی اون روی خودش سرشو برگردوند و صاف نشست

داره به دیدن نگاه های خیره ی اون روی خودش عادت میکنه

-"فقط نگرانم خرابکاری کنم"

اشلی-"من تو ماموریت اولم سه تا تاندون پاره کردم..بیخیالش"

به محض ترکوندن ادامس صورتیش گفت و دوباره به موبایلش خیره شد

-"تو با سایا رابطه داری؟"

با پخش شدن صدای بلا تو ذهنش..به چشم های ابی روشنش خیره شد و جواب داد

-"نه"

-"اما انگار اون شیفته ت شده.."

-"یعنی اون گیه؟"

بلا نیشخند زد و ابروهاشو بالا انداخت

-"میخوای بگی تو نیستی؟!"

به سایا که حالا با چشم های بسته سرشو به دیواره فلزی ون تکیه داده نگاه کرد

–"من گی ام؟"

به دست هاش خیره شد و فکر کرد

تنها چیزی که تو ذهنش داشت خاطره های محوی بود که نمیتونست واضح ببینتشون

دوباره به بلا نگاه کرد و ابرو هاشو بالا انداخت

-"تو چی میدونی؟"

-"پروفسور قبل از اومدن تو حافظه هامونو پاک کرده...البته یادم نیست دقیقا چرا اما..میدونم چیز هایی مربوط به تو وجود داره.."

𝙁𝙚𝙞𝙣𝙩 𝙂𝙤𝙙|💔|𝗬𝗼𝗼𝗻𝗺𝗶𝗻Kde žijí příběhy. Začni objevovat