15.

125 18 0
                                    


چی درسته و چی غلط؟

چی خوبه و چی بد؟

ما فقط دست و پا میزنم

تو دروغ هایی که به خودمون میگیم باور میکنیم

دارم غرق میشم

دستمو بگیر...

زودتر از اون بیدار شد.بوسیدن کافیه..عشق و حال تموم شده.

دوش گرفت و اون رنگ مشکیو از موهاش شست.

لباس هاشو پوشید،دستکش هاشو دستش کرد و با گرفتن عصاش بیرون رفت، راننده منتظرشه.

کمتر از یک ساعت بعد رسید به برج مورد علاقه ش.

شاهکاری که خودش طراحی کرد و ساخت...مخصوص همه ی افرادی که براش مهم بودن.

نگهبان ها مثل همیشه بهش تعظیم کردن.اون ها میدونستن رئیس کیه.

رسیدن به پنت هاووس اون برج تقریبا سه دقیقه زمان میبرد و بعد،با زدن رمز مخصوص در واحدش باز شد.

کلاهشو دراورد و داخل رفت.

عطر آشنایی که زیر بینیش پیچید، خبر از ورود شخص دیگه ای میداد و حدس این که کی بجز تانیا جرعت ورود به واحدشو داشته آسونه

-"باید یه حیون خونگی بگیرم؟دلم میخواد یکی منتظرم باشه.."

-"تانیا حیون خونگیت نیست؟"

سمت صدا چرخید و با مرد کنارِ بار چشم تو چشم شد

-"چه افتخار بزرگی که اینجا میبینمتون مین یونگی شی!"

نگاه یونگی بهشه..انگار از قبل دیدتش..عادت نداشت به این مدل دیدن تهیونگ

با موهای تماما سفیدش..چشم های بدون لنزش که رنگ روشن و عجیبی داره

کت بلند مردونه ش و عصای توی دست هاش که سر ببری مشکیش با رگه های سفید خاصش خودنمایی میکنه

حالا که دقت میکرد هیچوقت ندیده بود تهیونگ دستکش بپوشه

-"جذاب به نظر میام؟"

با طولانی شدن سکوت یونگی،کت و کلاهشو روی اولین کاناپه انداخت و بعد از گذاشتن عصاش گوشه ی کاناپه،دکمه ی بالایی پیرهن سفیدشو باز کرد

-"حداقل شبیه به احمق ها دیده نمیشی"

خندید و کنارش ایستاد..

پشتشو به بار چوبی که با مهارت و هزینه ی زیادی تراشیده شده تکیه داد

-"تو همیشه راستشو بهم میگی،ازش خوشم میاد!"

-"کلی شراب عالی داری"

به بطری هایی که به ترتیب توی ردیف پشت بار چیده شده بودن اشاره کرد و شات کریستالیو میون انگشت هاش چرخوند

𝙁𝙚𝙞𝙣𝙩 𝙂𝙤𝙙|💔|𝗬𝗼𝗼𝗻𝗺𝗶𝗻Where stories live. Discover now