part13 : peach...

593 86 25
                                    

خب از اونجایی که پروفایل شخصیت های داستان تکمیل شد از این پارت به بعد عکس های کاپلی و موضوعی میزارم:>

***

تصویر: کای ۳ ساله در حال گریه برای آغوش ددی ریس:"> و کریسی که ایست قلبی نموده🚶‍♂️🚶‍♂️

.
.
.
.

انگشت های لرزونش روی هلو🍑های نرم بیبی صورتیش در رفت و آمد بود و خیلی آهسته پماد رو روشون میمالید.

"واقعا نمیفهمم چم شده بود! چرا انقدر نفهمم من؟ نفهم..‌."

"ددی؟"

بی توجه به نجوای بیبیش انگشتاش رو اینسری لای اون هلو🍑ی بدون پرز کشید...

"یکی نیست بگه مال خودته! چرا طوری میکنی که انگار میخوان ازت بگیرنش! تو مَردی اصلا؟ تف...."

"ددیح؟!"

"باید همه مشروبا رو بریزم تو چاه مستراح...خطرناکه...نباید ریسک کنم..."

"ددیییحح!"

"جانم بیبی؟ چیشده؟ کجات درد میکنه؟ ددی رو ببخش..."

بکهیون پوفی کشید.
دیگه کم کم ددیش داشت میرسید به اینکه"غلط کردم کردمت...دیگه نمیکنمت!"
و خب بک اینو نمیخواست!

پس چرخید و باسنش رو از دسترس ددیش خارج کرد. بعد دستش رو محکم روی دهن چان گذاشت و با اخم فووووق جدی ای به ددیش نگاه کرد. :<

"بس کن ددی! اگه یه کلمه دیگه از دهنت بیرون بیاد بکهیونی با داییش فرار میکنه میره خارج بهتم نمیگه کجای خارج!:<<<"

همون لحظه مغز چان:《اخمشو...چرا کیوته انقدر؟ نه کیوت نیست...فووووق کیوته! سوپر کیوته اصلا...میخوام بخورمش!!》

با ملایمت دست ظریف بک رو گرفت و روش بوسه زد. نرم...سبک...با عشق...

بدون اینکه رهاش کنه، جلوتر کشیدش و شروع کرد به بوسیدن تمام صورت پسر کوچکتر مبهوت... جنس بوسه ها همچنان همون شکلی بود...

"میدونی چرا به چیزی که میخواستی رسیدی؟"

بکهیون که از اون همه احساسی که از طریق لب های ددیش به پوست و سپس قلب کوچیکش جاری شده بود، مست بود، با لحن کیوتی گفت:"چون ددی ترسید بیبی فرار بکنه؟•-•"

چان آروم خندید و انگشت شصتش رو روی لبای مخملی بک فشار داد:"شاید...اما دلیل اینکه روی تمام تفکراتم پا گذاشتم...اینه که دیگه نمیتونستم جلوی دوست داشتنت رو بگیرم! "

ابروهای نازک بک بالا پرید و خیلیییی اتفاقی دستش روی نقطه ای که نباید نشست:" یعنی قبلا جلوشو میگرفتی؟"

چان در حالی که از شدت سرفه داشت ریق رحمت رو سر میکشید، دست بیبی ه تخسش رو از روی دیکش کنار زد.

𝓜𝔂 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂 𝓐𝓷𝓭 𝓓𝓪𝓭𝓭𝔂'𝓼 &quot;ᶜʰᴬᶰᵇᴬᵉᵏ&quot;Where stories live. Discover now