part7 : the past

703 105 21
                                    

تصویر: سوکیهارا آتسوشی، اصالتا ژاپنی، ۳۹ ساله، شخصیت آروم و کم حرفی داره ولی خیلی تیز و زرنگ ه! بعضی وقتا جوگیر میشه و کارایی انجام میده که خودشم درکشون نمیکنه...:) چشم هاش به شدت ضعیفه و بدون عینکش هیچ جا رو نمیبینه:)...در گذشته توی ارتش بوده ولی به دلایلی دیگه هیچ فعالیت نظامی ای انجام نمیده. عاشق رنگ قرمزه و بخاطر وسواس خفیفی که داره اکثر اوقات(تقریبا همیشه) دستکش دستشه!

.
.
.

هر پنج نفرشون دور میز نشسته بودن.
نگاه ها می چرخید اما هیچکدوم قادر به زدن حرفی نبودن.

زنجیره ای که اونها رو بهم متصل میکرد شاید به سال ها قبل مربوط می شد اما...اتفاقاتی که سه سال پیش افتاد هر کدوم رو به نحوی از بقیه جدا می کرد و اون زنجیره رو از هم میپاشوند.

سکوتی که برقرار بود هزاران حرف ناگفته رو به دوش می کشید و جو رو سنگین تر می کرد.

هر چند دیر یا زود هر کدوم باید به حرف میومدن!

مهم تر از همه این بود که چرا همشون بعد از اینهمه سال دوباره توی خونه تاناکا جمع شدن؟؟

کار سرنوشت بود؟
هیچکس نمیدونست...

.
.
.

۱۷ سال قبل_ژاپن،ناگویا*

[دوستان این پارت مربوط به گذشته اس گیج نشید باشح؟:(]

در حالی که دست هاش رو داخل جیب های جین آبی رنگش فرو کرده بود، با بی حوصلگی تمام داخل خیابونی پرتردد قدم بر می داشت و بی توجه به نگاه خیره ی عابرین، به هر چیزی که جلوی پاش می رسید لگد میزد!

اون محموله ی کوفتی الان باید تو ناگویا می بود اما نه تنها هنوز از توکیو خارج نشده بود بلکه زیردستاش بهش خبر رسوندن که هیچ محموله ای وجود نداره که بخواد برسه اونجا!

و این یعنی....سرش کلاه رفته بود!
اونم یه کلاه خیلی خیلی بزرگ!
الان باید با زندگیش خداحافظی می کرد؟
آره خب...
بالا دستیا قطعا اون رو مقصر میدونستن و به همین راحتیا از خونش نمیگذشتن!

تقصیر خودش بود که مسئولیت قبول کرده بود. طمع! آره در واقع طمع کرده بود...پول بیشتر هر کسی رو میتونست وسوسه کنه بخصوص یه جوون ۲۱ ساله رو!

اوه...۲۱ سال سن خیلی کم بود برای مُردن!
اه خدای من...هنوز میخواست زندگی کنه و شاید...زن بگیره و تشکیل خانواده بده!
دوست داشت دوتا دختر گوگولی داشته باشه و...

البته با دیدن ون مشکی رنگی که جلوش توقف کرد متوجه شد که آرزوهای قشنگش تنها در حد آرزو باقی خواهند موند!

"پارک چان! بهتره بدون مقاومت با ما بیای! رئیس میخواد ببینتت!"

چانیول صورتش رو کج و کوله کرد و انگشت وسطش رو به مرد سیاه پوش نشون داد.

𝓜𝔂 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂 𝓐𝓷𝓭 𝓓𝓪𝓭𝓭𝔂'𝓼 "ᶜʰᴬᶰᵇᴬᵉᵏ"Where stories live. Discover now