part2 : Goodbye Korea!

1K 162 10
                                    

تصویر: پارک لوهان، ۱۵ ساله، دورگه کره ای_ژاپنی، شخصیت آروم، مهربون و تا حدودی مغرور البته مدتی هست که به دلایلی پرخاشگر شده!^_^ عاشق رنگ موهاشه(عسلی) و همیشه یه گوشواره طلایی رنگ به گوش سمت چپش متصله! ناگفته نمونه که گوشواره در گذشته متعلق به مادرش بوده...عاشق ه ماهی و چیزای ترش ه و از گربه ها بدش میاد!

///
ووت فراموش نشه و اگه از داستان خوشتون اومد حتما به بقیه معرفیش کنید.
///
.
.
.

خانم چویی دوباره به در کوبید.

"ارباب جوان! این آخرین هشداره! لطفا بیایید بیرون! همه منتظر شما هستن!"

سوییشرت نرم و گرمش رو روی بافت مشکی رنگش پوشید و بی اعتنا به جلز و بلز کردن های خانم چویی پشت در اتاق، خم شد و کوله ای که دیشب وسایلش رو داخلش چپونده بود بیرون کشید.

وسایل...پسر بچه ای به سن اون قطعا وسایلش بیشتر از یه کوله متوسط میشد!
ولی خب...برای لوهانی که حس میکرد به هیچ جا و هیچ چیزی تعلق نداره طبیعی بود!

رنگ جین و سوییشرتش به خوبی با رنگ چشم هاش ست شده بود.
جلب توجه کردن از چیزای دیگه ای بود که لوهان ازش متنفر بود ولی خب...خوشگلیه و هزار دردسر!

"خوشت میاد منه پیرزنو حرص بدی بچه قرتی؟؟"

خانم چویی در حالی که کلید یدک دستش بود با چهره ی عصبانی تو چهارچوب در ظاهر شد.

لوهان متین خندید و بر طبق عادت همیشگیش تک گوشواره گوش چپش رو لمس کرد.

"خانم چویی شما با ما نمیایید؟"

خانم چویی با سوال لوهان صد و هشتاد درجه تغییر کرد.
لبخند زیبایی رو به چهره ی پسرک مغموم زد.
چین و چروک های ریز و درشتی که اطراف چشم هاش پراکنده بود، چهره ی سالخورده اش رو شیرین تر جلوه می داد.

از وقتی مادر دوقلوهای پارک فوت شده بود، خانم چویی به عنوان پرستار و خدمتکارشون به این عمارت اومده بود.
اون موقع ها ۴۰ سالش بود و بعد از اون، همراه با بزرگ شدن دوقلو ها، پیر شده بود.
یک پسر داشت که چند سالی می شد ازدواج کرده بود و حالا یه دختر ۳ ساله و یه پسر ۴ ساله داشت.
و لوهان...جوابش رو میدونست!

"نه عزیزم. من باید بمونم...نوه هام رو دیدی؟ باید کنارشون باشم."

لوهان به پیرزن مهربون حق می داد. حق داشت از حالا به بعد خودش رو وقف خانواده اش کنه. به اندازه ی کافی ازشون دور بوده!
پس اصرار نکرد و حتی حرفی نزد.
فقط قدم جلو گذاشت و اون حجم از محبت مادرانه رو به آغوش کشید.

"خداحافظ خانم چویی! مراقب خودتون باشید...دلتنگتون میشم!"

خانم چویی با مهربونی بوسه ای روی موهای نرم عسلی لوهان نشوند و کمرش رو نوازش کرد.

𝓜𝔂 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂 𝓐𝓷𝓭 𝓓𝓪𝓭𝓭𝔂'𝓼 "ᶜʰᴬᶰᵇᴬᵉᵏ"Where stories live. Discover now