part3 : New Family

902 127 10
                                    

تصویر: کریس وو :") 💦💦💦💦🤦‍♀️(نویسنده می.پا.شد) اهم...۳۵ ساله،اصالتا چینی، شخصیت عاقل، مهربون و شجاعی داره و بسیااار جذاب و دیوز میباشد^-^ ولی وقتی آدمایی که براش مهمن تو خطر میفتن به یه هیولای بی رحم تبدیل میشه...توی سخت ترین لحظات بهترین تصمیما رو میگیره. تنها چیزی که ازش بیزاره و میترسه سگ ه(😂)...هر چیزی که از نظر خودش تو استایلش باشن رو دوس داره و باقی چیزا دایورت به اونجاشن:) شعارش هم اینه که " زندگی رو نباید سخت گرفت!"

.
.
.
.
توکیو_ژاپن

دستی داخل موهاش کشید.
خورشید وسط آسمون بود و ..فاک! واقعا هوای ژاپن گرم بود!
البته برای خانواده پارک که تو هوای سرد کره زندگی کرده بودن اینطور بود..

خیلی وقت بود که چمدونا رو تحویل گرفته بود و با بکهیون و کیسه ی بزرگ مشکی رنگش جلوی فرودگاه منتظر لوهان ایستاده بودن.

بک خسته شده بود و همون کیسه مشکی رو برای نشستن انتخاب کرده بود و چانیول در حالی که مثل مرغ پر کنده اینور اونور میرفت، بقیه رو نگاه میکرد تا لوهانو پیدا کنه!

بازم فکر فرار کردن لوهان از پایین شروع به جویدنش کرد!
نه...اون اینکارو نمیکنه...لوهان ه نمکی اش...عاه گاد...
چشماش مملو از اشک شد!

"چان! "

چرخید و پسر عسلیش رو دید.
لبخند بزرگ و احمقانه ای زد و بغلش کرد.

"بار آخرت باشه بدون هماهنگی با من ازین کارا میکنی!"

لوهان چیزی نگفت.
درواقع اینقدر مغزش از فکر همسفرش پر شده بود که توانایی تجزیه و تحلیل سایر اتفاقات رو از دست داده بود.

چان که تقریبا خیالش از بابت لوهان راحت شده بود سمت بکهیون رفت و سعی کرد از روی کیسه بلندش کنه!

"سلام. من راننده خانواده ی تاناکا هستم! منو فرستادن تا شما رو به خونه ببرم!"[به ژاپنی]

لوهان و بکهیون کله هاشون همزمان چرخید و مثل جوجه های کوچولویی که تازه از تخم دراومدن با دهن های باز به مرد آراسته و عینکی ای که نمی فهمیدن چی داره میگه نگاه کردن.

چانیول بالاخره بکهیون رو بلند کرد.
خیلی مودب خم شد وجواب مرد رو داد:" ممنون! پس چمدون ها رو به شما میسپارم!" [به ژاپنی]

بعد دست دوتا پسرش رو گرفت و قبل اینکه آبروریزی کنن چپوندتشون داخل لیموزین مشکی رنگ.

البته نگاه دزدکی ای که بین راننده و چانیول رد و بدل شد از دید دوقلوها پنهان موند...¡

.
.
.

"چقدر چروک ه!"

اولین جمله ای بود که بکهیون بعد از دیدن پیر زن نود ساله که از قضا مادربزرگش هم به حساب میومد به زبون آورد!

𝓜𝔂 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂 𝓐𝓷𝓭 𝓓𝓪𝓭𝓭𝔂'𝓼 "ᶜʰᴬᶰᵇᴬᵉᵏ"Where stories live. Discover now