part4 : Selfish

792 146 30
                                    

///
👉🏻
توجه:دوستان قبل از خوندن این پارت یه چیزی هست که میخواستم بهتون بگم. تعداد ووت ها واقعا کمه...من ه نویسنده که دارم تخیلاتمو با شما ب اشتراک میزارم وقتی انرژی می گیرم برای ادامه کار که ببینم بقیه نوشته هامو دوست دارن و ازش لذت می برن! و تنها یک راه برای فهمیدنش وجود داره اونم تعداد ووت های هر پارته! وقتی میبینم تعداد ووت و کامنت پایینه نتیجه میگیرم که کارمو دوست ندارید و منم هیچ انگیزه ای برای اپ کردن پارت بعد نخواهم داشت! ...
مرسی از توجهتون💜
///

تصویر:تاناکا کای:)...۲۰ ساله، اصالتا ژاپنی، شخصیت مرموزی داره:|ولی در کل وفادار و قابل اعتماده. بسیار مغرور و لجبازه و زیاد به اطرافیانش توجه نمیکنه چون اعتقاد داره:"وابستگی فقط جدایی رو دردناک تر میکنه...!" عاشق "کاتانا"*س و کلکسیون کاملی از طرح های مختلفش داره که همه رو به دیوار اتاقش زده!(با میخ🤭) حیوون مورد علاقه اش سگه....:"]...و از حشرات متنفره...:")

*کاتانا نوع خاصی از شمشیرای ژاپنی ه که تیغه اش خیلی تیزه و هلال شکله احتمالا تو فیلمای سامورایی دیدید:) اصولا هم برای استفاده ازش از هر دوتا دستشون استفاده میکنن.

.
.
.
.

با عصبانیت مشتش رو روی میز کوبید.
حس می کرد خون تو رگهاش در حال جوشیدن ه.
به شدت دلش می خواست گردن یه نفر رو با دستای خودش خرد کنه! حیف...حیف که نمی تونست!

توی زندگی بیست ساله اش هیچوقت اینقدر تحقیر نشده بود!
در واقع کسی جراتش رو نداشت که بخواد همچین کاری کنه ولی اون...اون پارک بکهیون نفرین شده...

"خدا لعنتت کنه!"

کمرش جوری تیر می کشید که انگار می خواست از وسط نصف شه!
حدس اینکه پشتش کبود شده بود کار سختی نبود...

از طرفی...
دستش رو بین پاهاش فشار داد و اینسری سرش رو روی میز کوبید!

با دیدن خواهرزاده اش شق کرده بود!
میدونست دلیل تحریک شدنش نه بدن زیبای بک بود و نه چیز دیگه...
بلکه بخاطر کاری که اون پسربچه منفور داشت انجام می داد تحریک شده بود!

کی باورش میشد ارباب جوان و جذاب خاندان تاناکا دلش می خواد که خودشو از پشت انگشت کنه؟!!!....یا از اون بدتر....دلش می خواست که ....

چیزی که بیشتر از همه آزارش می داد این بود که خاطراتی که چندسال برای فراموش کردنشون وقت گذاشته بود حالا دوباره زنده شده بودن...
توی همون حموم...
خاطراتش با کریس وو...

فلش بک_یک ساعت قبل

حوله رو دور کمرش پیچید و بعد از دادن لباس هاش به سوکیهارا ازش خواسته بود که تنهاش بزاره.

از بین راهروها می گذشت و با دقت همه جا رو چک می کرد.
همه جا تمیز، منظم و ساکت بود.
دقیقا همونطور که دوست داشت.

𝓜𝔂 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂 𝓐𝓷𝓭 𝓓𝓪𝓭𝓭𝔂'𝓼 "ᶜʰᴬᶰᵇᴬᵉᵏ"Where stories live. Discover now