part:5

167 70 16
                                    


جونگ مون

پسر روبه روش که با دیدنش شوکه شده بود حالا میخواست خودش و عقب بکشه ، پوزخند زد و جلو رفت و با گرفتن دستش نشوندش

-خب ... خب .. یه گرگ شمالی!

جونگین فقط بی صدا نگاهش میکرد

-تو کی هستی؟
-من ؟ تو باید بگی کی هستی!

روی زانو هاش، مقابلش نشست و چشمای سردش و بهش دوخت

-چرا گرگای قبلیت دنبالت بودن؟
-تو منو نجات دادی؟

این پسر انگار نیمخواست جواب بده، دستش و روی چونش گذاشت و بهش نزدیک شد

-جواب منو بده! چرا گرگای شمال دنبالت بودن و تو چرا این سمتی اومدی؟

جونگین کلافه سرشو عقب کشید، به اندازه کافی فکر کردن به این موضوع که داشت به دست مردم قبیلش کشته میشد سخت بود و یادآوریش فقط دردناک بود و این پسر حالا ازش درمورد همین موضوع میپرسید، به هر حال اون جونشو نجات داده بود ، چشم هاشو بست و با صدای ارومی جواب داد

-میخواستن من بمیرم!
-و چرا؟
-چون نحسم!

بکهیون برق اشکو تو چشم هاش دید و بیخیال ادامه سوالاش شد
مشخص بود از گفتنش درد میکشه
از جاش بلند شد و به سمت اشپزخونه رفت و بعد درست کرد یه دمنوش گرم بیرون اومد و اونو جلوی اون پسر گذاشت

-بخور
-چ...چی ؟

بکهیون با دست به لیوان اشاره کرد و خودش رفت دنبال وسیله مورد نظر بگرده
باید بر میگشت قبیله وگرنه دنبالش میومدن و اگه این پسرو اینجا میدیدن همه چی بهم میریخت

جونگین آروم دستشو دراز کرد و لیوان رو برداشت  و چند قلپ ازش خورد
اما با دیدن دوباره اون پسر و چیزی که تو دستش بود خشکش زد
بکهیون با دیدن لیوان خالی اونو از دستش گرفت و بعد دستاشو گرفت

-چی .‌. کار میکنی؟

سعی کرد دستاشو بکشه اما زورش به اون پسر نمیرسید آلفای مقابلش قوی تر اون چیزی بود که بتونه از دستش در بره
بکهیون همونطور که تقلاهای جونگین رو کنترل میکرد دستاشو با طناب بست و بعد طناب رو به پایه ستون کنار کلبه محکم کرد

-اینو بستم که نخوای فرار کنی تا تکلیفمون مشخص شه

جونگین بغض کرده بود ،قطره اشکی از روی گونش سر خورد

-چرا باهام اینکارو میکنی؟
-تو یه غریبه تو قلمروی منی پس همینجا میمونی تا برگردم!

و بعد از جاش بلند شد و از کلبه بیرون رفت
با رسیدن به قبیله سریع به سمت خونه ی خودشون رفت

-دیر کردی بکهیون!

پدرش  پرسید و مشکوک بهش خیره شد

-گرگم میخواست بیشتر آزاد باشه
-رایحه تنت چی؟.. غریبه!

JONGMOONWhere stories live. Discover now