part:12

82 34 30
                                    

وارد خونه ی پدرش  شد و درو پشت سرش بست، تکیه داد وهمونجا سرخورد .
جونگین برگشته بود !
دستش رو روی سینش فشار داد ، انگار قلبش میخواست از جا بیرون بپره .
اشک داخل چشم هاش حلقه زد ، جفتش بعد ازاین همه مدت برگشته بود ، درحالت عادی باید میرفت جلو و تمام تنش رو میبوسید اما حالا فقط فرار کرده بود .
گرگ سفید درونش با درد زوزه میکشید و جونگین رو طلب میکرد ولی بکهیون نمیخواست مجالی برای دلتنگی به خودشون بده .
اون دلخور بود خیلی هم دلخور بود.

خیلی سوال ها تو دلش تاب میخورد و مهم ترینش این بود که چرا جونگین برای یک سال تمام ازش خبر نگرفته بود!
از جاش بلند شد و اشکی که توی چشمش درحال جوشیدن بود رو کنار زد ، به سمت اتاقش رفت و سعی کرد تو مخفی ترین قسمتش بمونه میدونست کم کم سر و کله ی پدرش پیدا میشه و بکهیون اصلا دلش نمیخواست چشمش بهش بیفته.
جونگین نگاهشو از جایی که بکهیون چند لحظه قبل ایستاده بود برداشت و با خشم و نفرت به پدربکهیون دوخت ، کسی که مسبب تمام بدبختای جفتشون بود .
این مرد کسی بود که باعث شده بود جونگین نتونه کنار جفتش باشه .

-چی تورو اینجا کشونده ؟

پدرش با تمسخر حرفشو به زبون اورد ، جونگین پوزخند زد و یه قدم جلو اومد و به سمت پدر بکهیون خم شد .

-فکر نمیکنی زیادی برای اینجوری حرف زدن ضعیفی بیون؟

الفای پیر با خشم به اون گرگ جوان خیره شد :

-تو چی ؟ فکر نمیکنی برای دروغ گفتن خیلی بچه ای؟ الفای ماه ؟ هه اینو پخش کردی؟  کل قبایل میدونن الفای ماه اصلی کیه!
-اوه منظورت پسرتع  که اونجا ایستاده بود؟

لبخند زد و بدون توجه به اون مرد که متعجب و شوکه بهش زل زده بود به سمت جمعیت برگشت  و با صدای رسا با لحن سنگینی که توی دل همه ی افرادی که اونجا ایستاده بودن ترس مینداخت گفت :

-من کیم جونگین،از نسل الفا کای الفای اصیل این سرزمینم .قصد دارم قبیله ی مرکزی رو دوباره برپا کنم و همتون میدونید این دقیقا به چه منظوره !

با اتمام حرف جونگین صدای زمزمه ی جمعیت بالا رفت ، بدون توجه به سر و صدا ها ادامه داد :

-مردم قبیله ی شمال و جنوب با من متحد هستند و من امروز به قصد دعوت کردن شما برای اتحاد اینجا هستم...شما میتونید....
-هیچ کس اینجا با تو متحد نمیشه !

پدربکهیون صحبت جونگین رو قطع کرد و با خشم فریاد زد ، جونگین بدون اینکه به سمتش برگرده از گوشه ی چشم نگاهی بهش انداخت :

-این یه پیشنهاد صلح امیز بدون خونریزی برای قبیله ی شما بود درصورت مخالفت تضمینی برای زنده موندتون وجود نخواهد داشت!
-بهتره گورتو از اینجا گم کنی ... هیچ کس اینجا با تو متحد نمیشه !

پوزخند ترسناکی زد:

-پس به زودی دوباره هم رو ملاقات خواهیم کرد .

JONGMOONWhere stories live. Discover now