last part:

135 37 199
                                    


آروم در خونه رو باز کرد و با گرفتن در اجازه داد تا مادرش رد بشه .

زمستون تموم شده بود. فصل بهار، و بارش های پی در پی ای که تو منطقشون به بار می آورد، زمین رو مرطوب و گلی کرده بود و از هر طرف بوی خیسی چمن های جنگلی همراه با بوی گل های بهاری به مشام می رسید.
درختان قبیله به سر سبزی قبل برگشته بودن و چشم رو نوازش می دادن اما الان وقت لذت بردن نبود!

سه ماه گذشته و اتفاقات زیادی افتاده بود؛ اما مهم ترینش رسیدن زمان جنگ بود .ارتش گرگ های جونگین با پیوستن قبیله ی غرب، آرایش جدیدی گرفته بودند و با علم بر اینکه  با چه چیزی طرف هستن، آماده ی نبرد بودند.
جونگین بارها بهش پیغام داده بود برگرده و حتی یکبار خودش به صورت مخفیانه به قبیلشون اومده بود اما هر بار با مخالفت بکهیون مواجه میشد.

وقتی که به قبیله برگشته بود، وضعیت مردم رو دیده بود و بعد متوجه خیانت پدرش شده بود. با این اوصاف، نمیتونست ولشون کنه و بره و باید هرطور شده نجاتشون میداد .
با کمک ساها خیلی از مردم عادی قبیله رو به سمت خودش کشیده بود و کم کم فراریشون داده بود و برای جلوگیری و گمراه کردن پدرش ریسکی ترین کار ممکن رو کرده بود .

مدتی بود که بعد از اون روز پدرش رو زیر نظر داشت، میخواست وقتی دوباره با اون جادوگر ها ملاقات میکنه خودش رو نشون بده، اما با توجه به چیز هایی که از ساها فهمیده بود، میدونست اگه جادوگر ها ببیننش متوجه مارکش میشن و تموم تلاش هاشون لو میره، بخاطر همین یک شب از عصاره ای که بوی بدنش رو برای بقیه غیر قابل  تشخیص میکرد و ساها اون رو اولین بار که جونگین رو دید، بهش داده بود؛ استفاده کردو بدون اینکه به کسی خبر بده به اردوگاه رفت و بی توجه به نظر قلب و گرگش که فردی که توی چادر مرکزی بود رو درخواست میکردن، چادر مینسوک رو در پیش گرفت. و علی رغم مخالفت های شدید مینسوک و اعلام نارضایتی های بیش از اندازش موفق شد مجبورش کنه، طلسمی که جای مارک و بوی عطر ضعیف جونگین که بعد از جفت شدنشون همیشه همراش بود رو مخفی می کرد رو دوباره با شدت بیشتری تمدید کنه تا بتونه نقشه هاش رو عملی کنه .

بعد از اون  به قبیله برگشته بود و طبق نقشه ای که ریخته بود مقابل پدرش و سردسته ی جادوگرا ظاهر شد و با تظاهر کردن به اینکه قصد داره اون آلفای ماه که قبیلشون رو تهدید و قدرت هایی که مال خودش بودن رو از بدنش بیرون کشیده رو بکشه، ادعای همکاری کرد و بعد از چند روز در بند کشیده شدن موفق شد خودش رو میون نقشه هاشون جا بده و از این بابت که مقابل اون ساحر لو نرفته بود، مرتبا هنر مینسوک رو تحسین میکرد .

و حالا بعد از گذشت این سه ماه مردمی که باهاش همراه شده بودند رو امشب مخفی میکرد. فردا روزی بود که پدرش و اون ساحر برای حمله انتخاب کرده بودن یعنی درست دوروز قبل از ماه کامل .
اون ها میدونستن قدرت گرگ ها چند روز مونده به ماه کامل ضعیف تر میشه و نمیتونن  تا ماه کامل تبدیل بشن و از این قضیه به نفع خودشون استفاده کرده بودن.

JONGMOONWhere stories live. Discover now