part:15

92 39 45
                                    


با احساس سرمای کمی که دستش رو نوازش میداد چشم باز کرد .
و نشست و درد کمی که حس کرد با عث شد اخم کمرنگی روی پیشونیش بشینه .
رو اندازی که روی بدنش بود رو کنار زد اروم بلند شد.

انگار جونگین وقتی خواب بود لباس به تنش پوشونده بود و کنار شومینه خوابونده بودش.
لبخند محوی روی لب هاش نشست .
بوی خوبی که از بیرون میومد پاهاش رو به اون سمت کشوند.
دروباز کرد و وارد محوطه جلوی کلبه شد . جونگین پشت بهش مشغول کباب کردن تکه ای گوشت بود .

ناخواد اگاه ذهنش به اولین روزی که با جونگین یکی شده بود برگشت و خودش رو توی جایگاه جونگین دیدکه سعی داشت تکه های گوشت رو کباب کنه و چقدر قیافه ی جونگین اون روز بعد از خوردن اون گوشت های سوخته با نمک شده بود.
لبخند ملایمی زد و از پله ها پایین رفت و کنار جونگین ایستاد :

-چیکار میکنی توله گرگ ؟

جونگین سریع به سمتش برگشت و درحالی که لبخند زده بود با گرفتن کمرش توی بغل کشیدش:

-چرا اومدی بیرون؟
- بوی اونا منو بیرون کشید.
-برگرد داخل .برات میارمشون .

بکهیون لبخندزد و با گرفتن گردنش سرش رو پایین کشید ولب های جونگین رو بوسید و قبل از اینکه اجازه ی پیشروی به جونگین بده ، بوسه رو شکست و از اغوشش بیرون اومد :

-گوشتام نسوزن!

و بدون توجه به غر زدن جونگین به کلبه رفت و چند لحظه بعد با پتو دوباره بیرون اومد و روی پله ها نشست:

-بهت گفتم بری توی کلبه.
-جام خوبه . میخوام نگات کنم .

با اتمام حرفش حسی ناشناخته تموم وجود جونگین رو در بر گرفت ، حسی که باعث میشد قلبش توی سینش کولاک کنه و گرگش رو سرخوش تر .

بعد از اینکه گوشت هارو کباب کرد به سمت بکهیون اومد و ظرف پر از گوشت رو بهش داد  و روی پله ی بالاتر از بکهیون نشست و لحظه ای طول نکشید که بکهیون خودش رو میون زانو هاش جابده و پشت بهش مشغول خوردن گوشت هاش بشه .

-یک سال پیش رو یادت میاد؟

همونطور که به یه جا میون درختا خیره بود گفت و بلافاصله صدای هوم بکهیون به گوشش رسید.

-همینجا بود که بهم گفتی گرگ ماهی، هویتت رو برام فاش کردی و هیچوقت فکر نمیکردم یروز بیاد که جاهامون عوض شده باشه .

بکهیون بهش تکیه داد و مثل خودش به جنگل زل زد :

- من عادت داشتم هر وقت که از دست آزار های پدرم عاصی میشدم یا خودم رو توی این کلبه حبس کنم یا برم پیش ساها و اون همیشه با یه جمله منو آروم میکرد ... میگفت :

هیچوقت یه آدم تنها به دنیا نمیاد اعتقاد داشت با تولد هر آدمی، یه ستاره هم توی آسمون همراهش متولد میشه و این نمیزاره اون آدم احساس تنهایی یا ضعف بکنه و یه روز سرنوشت ستاره شو براش روی زمین سر راهش میزاره. کوچیک تر که بودم منظورش رو نمیفهمیدم ، فکر میکردم قراره واقعا یکی از نقطه های درخشان توی آسمون برای من روی زمین بیفته و وقتی بزرگتر شدم با خودم میگفتم ساها فقط داشته برای من داستان تعریف میکرده تا تنبیه های پدرم رو فراموش کنم . آخه مگه چنین چیزی توی دنیا واقعی بود؟ تا اینکه تو رو توی اون شب بارونی پیدا کردم . تو مسیر زندگیم رو عوض کردی .
سرنوشت من و تو از همون اول باهم بوده جونگین . تو برای من همون ستاره ای بودی که موقع تولدم توی آسمون متولد شد و سرنوشت واقعا تورو برام روی زمین آورد!

JONGMOONWhere stories live. Discover now